سفير سعادت

مشخصات كتاب

سرشناسه : هادي منش، ابوالفضل، 1356 -

عنوان و نام پديدآور : سفير سعادت/ ابولفضل هادي منش.

مشخصات نشر : تهران : مشعر ، 1388.

مشخصات ظاهري : 95ص.

شابك : 7000ريال : 978-964-540-216-5

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتابنامه : ص. [91] - 95.

موضوع : مسلم بن عقيل، -60ق.-- سرگذشتنامه

موضوع : حسين بن علي (ع)، امام سوم، 4 - 61ق -- اصحاب

رده بندي كنگره : BP42/4/ م5 ھ2 1388

رده بندي ديويي : 297/9537

شماره كتابشناسي ملي : 1944570

ص:1

ديباچه

سعادت واقعى انسان و شرط پويايى جوامع بشرى در سايه شناخت و كارآمد كردن سيره اولياى الهى است.

پرآشكار است كه سيره اولياى الهى به ويژه اهل بيت خاندان وحى به عنوان متقن ترين آموزه هاى تربيتى و اساسى ترين مؤلفه در فرهنگ اسلامى است. شناخت واقعيت هاى زندگى آنان و بهره گيرى از روش و منش و رفتار و گفتارشان مى تواند زمينه هاى تعالى و سعادت واقعى انسان را فراهم سازد، از اين رو پژوهش در آثار اولياى الهى به ويژه جست وجو در احوال خاندان پاك نبوت به منظور الگوگيرى از آنان ضرورت انكارناپذير مراكز پژوهشى است.

گروه تاريخ مركز تحقيقات حج در راستاى ايفاى رسالت خود براى ترويج فرهنگ اصيل اهل بيت عليهم السلام دست به انتشار شرح حال عده اى از مردان و زنان انسان ساز زده است كه از جمله آنان شرح حال سرباز

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص: 10

فداكار اسلام، سفير و پيشاهنگ نهضت هميشه جاويد عاشورا، مسلم بن عقيل عليه السلام است. اميد است روح بزرگ و خودساخته اين مجاهد شهيد به عنوان مجسمه والاى ارزش هاى دينى، همواره چراغ راه حق پويان قرار گيرد.

در پايان مركز تحقيقات لازم مى داند كه از تلاش هاى بى شائبه پژوهشگر محترم و همه كسانى كه در به ثمر رسيدن اين آثار تلاش كردند، سپاسگزارى و پنجره ديدگان خود را به سوى رهنمودهاى سودمند بگشايد.

گروه تاريخ و سيره

مركز تحقيقات حج

ص: 11

پيش درآمد

مسلم بن عقيل عليه السلام از شخصيت هاى سرشناس تاريخ اسلام است كه در قيام شكوهمند عاشورا نقش مهمى ايفا كرد. او از پى دعوت كوفيان، از سوى امام حسين عليه السلام مأموريت يافت شهر كوفه را به كانون انقلاب حسينى تبديل نمايد، اما اندكى پس از ورود مسلم بن عقيل عليه السلام به كوفه و فعاليت او در راستاى جلب و جذب منابع مالى و انسانى براى آماده سازى قيام امام، عبيداللَّه به كوفه وارد شد و موفق شد با ايجاد جنگ روانى و برقرار ساختن فضاى رعب و وحشت، بيعت كوفيان را با سفير امام سست نموده و آنان را از گرد او پراكنده سازد.

تبليغات سوء عبيداللَّه، تأثير فراوانى بر كوفيان گذاشت و در جلوگيرى از يارى رسانى آنان به فرستاده امام مؤثر واقع شد. مسلم عليه السلام، تنها شده و با بيعت شكنى كوفيان مواجه گرديد و پس از مدتى دست گير و در برابر چشمان حيرت زده كوفيان، گردن زده شد. عبيداللَّه سر او

ص: 12

را براى اظهار لياقت و ابراز وفادارى براى يزيد در شام فرستاد.

بدين ترتيب قيام مسلم بن عقيل عليه السلام در كوفه با شهادت او و برخى چهره هاى سرشناس قيام به پايان رسيد.

ص: 13

1

در سايه سار وفا

طلوع مهر

برگ هاى كتاب كهن تاريخ ورق خورد و در صفحه اى مبهم، تولد كودكى از تبار «آل ابوطالب» را نشان داد. خانه، خانه عقيل، فرزند دوم ابوطالب بود.

صداى نخستين گريه نوزاد، در سكوت شب و آرامش پنجره ها پيچيد. فرزندى ديگر به شمار فرزندان عقيل افزوده شد و سرزمين حجاز گهواره نوزاد خجسته ديگرى از نوادگان «فاطمه بنت اسد عليها السلام» گرديد.

نوزاد، مسلم ناميده شد؛ نامى زيبنده براى يك مسلمان كه هر صبح و شام رو به كعبه، سجده مى آورد.

پدر مسلم عليه السلام

ابوطالب، عموى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه نام اصلى اش عبد مناف بن عبدالمطلب بود، (1) چهار پسر به نام هاى


1- شيخ عباس قمى، الكنى و الألقاب، ج 1، ص 108

ص: 14

طالب، عقيل، جعفر و على عليه السلام داشت.(1) عقيل ده سال از طالب كوچك تر و ده سال از جعفر بزرگ تر بود.(2) عقيل مردى عائله مند بود و فرزندان زيادى داشت. كنيه او «ابا يزيد» بوده و وى را بدان مى خواندند. (3) عقيل، مردى آگاه بود و در بين قريش فردى سرشناس و محترم به شمار مى آمد كه بهره كاملى از دانش انساب داشت. قبايل و بزرگان عرب را به نيكى مى شناخت و از حسب و نسب آنان آگاه بود. از اين رو، پس از گذشت مدتى از شهادت فاطمه زهرا عليها السلام امام على عليه السلام از او خواست كه از بين قبايل عرب، زنى پاك دامن از طايفه اى نجيب و وارسته برگزيند تا براى او پسرانى شجاع به دنيا آورد.

روزها براى او در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله گليمى مى گستردند و او بر آن مى نشست و به پرسش هاى مردم در مورد نسب ها، جنگ ها و ... پاسخ مى داد. (4)

مادر مسلم عليه السلام

مسلم، زاييده بانويى سترگ و پاك دامن از سرزمين «نَبط» و خاندان «آل فرزندا» بود. (5)


1- بيهقى، لباب الأنساب، ج 1، ص 379
2- دينورى، المعارف، ص 88؛ ابن جوزى، تذكرة الخواص، ص 11
3- عبيدلى، تهذيب الأنساب و نهاية الأعقاب، ص 357
4- طبرى، ذخائر العقبى، ص 222
5- المعارف، ص 88

ص: 15

نام دقيق مادر حضرت مسلم عليه السلام در تاريخ نيامده است و اخبار پراكنده اى در مورد نام و هويت او وارد شده است. برخى بر اين باور هستند كه او كنيزى بوده كه عقيل او را از شام خريدارى نموده است (1) و نام او را «حُلَيّة» (2)، برخى او را «علية» (3)و برخى ديگر او را «حلبة» (4) خوانده اند و طبيعى است كه اختلاف در نام او، ناشى از تصحيف است.

خاستگاه تربيتى مسلم عليه السلام

مسلم عليه السلام از هنگامى كه چشم گشود، خود را در آغوش گلستان عترت ديد و از كودكى با محبت آنان رشد نمود. عموهايى داشت چون جعفر طيّار عليه السلام و حيدر كرّار عليه السلام و عمو زادگانى چون حسن عليه السلام و حسين عليه السلام، مهتران اهل بهشت. آنان برترين مربيان او بودند. پدرش دانش مند قريش بود، اما چون زبانى بُرنده و سخنى توفنده در بيان بدى هاى خاندان عاص و اميه داشت، همواره مورد عتاب قريشيان


1- ابوالفرج الإصبهانى، مقاتل الطالبيين، ص 52
2- أنساب الأشراف، ج 2، ص 343
3- ميرزا خليل كمره اى، مسلم بن عقيل، ص 61
4- خليفة بن خياط، تاريخ خليفة بن خياط، ص 145

ص: 16

بود. (1) از گفتن حقايق واهمه نداشت. خارى در چشم دشمنان پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش بود و فرزندانش را بر آن بزرگ كرد. پيكارگر راه خدا بود. در جنگ ها شركت مى كرد و تا پاى جان شمشير زد. تاريخ به ياد دارد در جنگ «حُنَين»، آن گاه كه دشمن بر مسلمانان سخت گرفت، چگونه عقيل به همراه برادرش على عليه السلام و عمويش عباس تا واپسين لحظه هاى جنگ پيش روى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شمشير زد و از جان او پاسدارى نمود. (2)به گفته برخى، او در جنگ «خيبر» و «موته» نيز شركت جسته بود. (3) مسلم عليه السلام در دامان چنين پدرى بزرگ شد و از همان اوان كودكى و نوجوانى، راه و رسم ولايت مدارى را فرا گرفت و در محضر سه امام معصوم عليه السلام درس آموخت.

ازدواج مسلم عليه السلام

«زنان پاك از آن مردان پاك اند». (4) مسلم عليه السلام در دامان پرمهر عموى بزرگوار خويش، اميرالمؤمنين عليه السلام


1- ذخائر العقبى، ص 222
2- احمد بن يحيى البلاذرى، جمل من أنساب الاشراف، ج 1، ص 464
3- محمد على عابدين، مبعوث الحسين، ص 30
4- نور: 26

ص: 17

پرورش يافته بود. امام، مسلم عليه السلام را شايسته دامادى خويش مى بيند و مسلم عليه السلام افتخار مى يابد كه با رقية عليها السلام دختر اميرالمؤمنين عليه السلام (1) ازدواج نمايد.(2) اين ازدواج، سبب نزديك شدن بيش تر مسلم عليه السلام به خاندان عصمت گرديد و زمينه هاى رشد و بالندگى بيش ترى را در او فراهم نمود.

ثمره پيوند

در نام و تعداد فرزندان حضرت مسلم عليه السلام، اختلاف فاحشى در منابع مربوط به تاريخ نگارى و نسب شناسى به چشم مى خورد؛ به گونه اى كه تعداد فرزندان ايشان را بين دو تا چهارده فرزند برشمرده اند.

در منابع كهن، به اختلاف، نام چهار يا پنج يا هفت تن از آنها برده شده است كه عبارت اند از:

عبداللَّه، محمد(3) ، على (4)، مسلم (5)، حميده (6)(عاتكه)، ابراهيم (7) و عبدالرحمن. (8)


1- مقاتل الطالبيين، ص 62.
2- بنابر گزارش برخى ديگر از منابع تاريخى، مسلم عليه السلام با ام كلثوم، دختر امام على عليه السلام ازدواج نموده است. ر. ك: احمد بن على الحسنى، عمدة الطالب فى أنساب آل ابى طالب، ص 32
3- مقاتل الطالبيين، ص 62
4- جمل من أنساب الاشراف، ج 2، ص 328
5- المعارف، ص 204
6- عمدة الطالب، ص 32
7- الموفق بن احمد المكى الخوارزمى، مقتل الحسين، ج 2، ص 54
8- تاريخ خليفة بن خياط، ص 145

ص: 18

ويژگى هاى برجسته مسلم عليه السلام

حضرت مسلم عليه السلام از جمله شخصيت هاى برجسته تاريخ اسلام است كه در آستانه قيام جاويد عاشورا دست به حركتى بزرگ زد. نيكو و به جاست نيم نگاهى به ويژگى هاى اخلاقى او انداخته شود.

شجاعت و جنگ آورى

شجاعت، ميراث بنى هاشم است؛ گنجينه اى پايا كه دست به دست در بين آنها مى گشت و نسل به نسل تداوم مى يافت. از شجاعت مسلم عليه السلام بسيار نوشته اند و اين جمله در منابع كهن چند بار تكرار شده است كه «مسلم عليه السلام در بين فرزندان عقيل شجاع ترين بود».(1) حضور در جنگ هاى مختلف- كه به طور كامل بدان پرداخته خواهد شد- از سنين نوجوانى برترين سند شجاعت اوست. درباره او سروده اند: «او از شيران بيشه، شجاع تر بود». (2) نويسنده ديگرى در بيان شجاعت او مى نويسد:

مسلم بن عقيل عليه السلام مانند شير بود و آن چنان قدرت داشت كه اگر مى خواست، مى توانست مردى را بگيرد و بر پشت بام اندازد. (3)


1- جمل من أنساب الاشراف، ج 2، ص 334
2- مقتل الحسين للخوارزمى، ج 1، ص 215
3- مبعوث الحسين، ص 36

ص: 19

نمونه اى از شجاعت مسلم را مى توان در رزم با سربازان عبيداللَّه مشاهده كرد؛ آن گاه كه دشمن از يورش بى امان او آسيب پذيرفت از عبيداللَّه بن زياد درخواست نيروى كمكى نمود. عبيداللَّه در پاسخ گفته بود:

من شما را براى جنگ با يك نفر فرستاده ام تا او را دستگير كنيد، اما شما از من نيروى كمكى مى خواهيد! تعداد زيادى از سربازان خود را فرستاده ام و سرباز ديگرى نمانده. شما لشكر مرا كمرشكن كرديد. (1) آنان در پاسخ گفته بودند:

اى امير! آيا نمى دانى كه ما را به سوى شيرى هُژَبر و غُرّان و شمشيرى ستبر و برّان كه در دست پهلوانى سترگ است و از برترين خاندان مى باشد، فرستاده اى؟! (2) عبيداللَّه به قدرى از جنگ آورى مسلم عليه السلام شگفت زده شده بود كه گويا لشكرى به كوفه حمله كرده است. ترس دشمن از رزم برادرزاده على عليه السلام، پرده از كابوسى هولناك بر ديدگانشان انداخت كه ناگزير دست به نيرنگ آلودند تا بتوانند او را دستگير نمايند.


1- الفتوح، ج 5، ص 92
2- همان

ص: 20

صراحت در بيان حق

مسلم عليه السلام، اين ويژگى را از پدرش به يادگار داشت. عقيل هرگز در بيان حقايق كوتاه نمى آمد و بى پرده واقعيت را مى گفت كه اين خود نوعى شجاعت به شمار مى آيد. درباره او نوشته اند: «عقيل، حاضر جواب ترين مردم در پاسخ دادن و شيوا سخن ترين آنان بود». (1) بگو مگوهاى او با معاويه در تاريخ معروف است كه ذكر نمونه اى از آن خالى از لطف نيست.

روزى عقيل نزد معاويه آمد و عمرو عاص خواست براى خندانيدن معاويه با او شوخى كند. وقتى عقيل وارد شد، عمرو عاص به استقبال رفت و گفت: «مرحبا به كسى كه عمويش ابولهب است». عقيل پاسخ داد: «و مرحبا به كسى كه عمه اش حمالة الحطب است و در گردنش طنابى از ليف خرماست». معاويه كه از شنيدن نام عمه بدكاره خود شرم داشت، سخن را عوض كرد و پرسيد: «درباره ابولهب نظرت چيست؟» پاسخ داد: «وقتى به جهنم رفتى سراغ او را بگير. او را هم آغوش عمه ات امّ جميل، دختر پدر بزرگت، حرب بن امية خواهى يافت». معاويه سر به زير انداخت و هيچ نگفت. (2)


1- ذخائر العقبى، ص 222
2- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 180

ص: 21

مسلم عليه السلام نيز توشه اى غنى از سخن ورى به ارث برده بود.

در باب صراحت لهجه مسلم آورده اند آن گاه كه قاتل مسلم عليه السلام او را به شهادت رسانيد و نزد عبيداللَّه بازگشت، عبيداللَّه از او پرسيد: «آيا او را كشتى؟» پاسخ داد: «آرى!» عبيداللَّه كه از برندگى زبان مسلم عليه السلام در تبيين حق آگاه بود، پرسيد: «وقتى او را بر بام دارالاماره مى بردى چيزى نگفت؟» پاسخ داد: «حمد خدا مى گفت و ... من [كه در جنگ ضربه اى از شمشير او خورده بودم]، گفتم: سپاس خدايى را كه قصاص مرا از تو گرفت. سپس ضربه اى به او زدم كه كارى نيفتاد. او را آماده كردم تا ضربه ديگرى به او بزنم. در چشمانم نگريست و گفت: اى بنده دنيا! آيا اين ضربه كه زدى به جاى يك ضربه اى كه خوردى نبود؟

من پرسش او را بى پاسخ گذاشتم و با ضربه اى محكم او را كشتم.» عبيداللَّه سرى تكان داد و گفت: [عجب!] هنگام مرگ هم سرفرازى!» (1)و در اين انديشه كه چگونه تيغ زبان حق گوى مسلم عليه السلام كارى تر و برنده تر از سلاح آنهاست، سكوت كرد.


1- ابوجعفر محمد بن جرير بن يزيد الطبرى، تاريخ الطبرى، ج 5، ص 378

ص:22

ص: 23

2

حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام دردوران امامان عليهم السلام

دوران امامت اميرالمؤمنين عليه السلام

دوران امامت اميرالمؤمنين عليه السلام دوران درخشانى براى مسلم بن عقيل عليه السلام به شمار مى آيد. در دوران امامت امام، جنگ هاى بزرگ و خونينى چون «جمل»، «صفين» و «نهروان» درگرفت. آن چه از حضور چشم گير مسلم بن عقيل عليه السلام در تاريخ ذكر شده است، مربوط به جنگ صفين مى باشد. اين جنگ در ذى الحجة سال 37 هجرى روى داد و ماه ها به طول انجاميد.(1) امام جنگ را در ماه محرم متوقف كرد و در شب اول ماه صفر، لشكر خود را با آرايشى جديد آماده نمود. پيش از آغاز نبرد، امام طبق سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله، ابتدا لشكر معاويه را به پيروى از حق دعوت نمودند و حجت را بر آنان تمام كرد، اما همان گونه كه پيش بينى مى كردند،


1- تاريخ الطبرى، ج 4، ص 49

ص: 24

سخنانشان در آنها هيچ اثرى نگذاشت. در اين هنگام، امام به سوى سپاه خود برگشتند و آرايش نظامى جديد خود را در دور دوم جنگ پياده نمودند. در اين چينش نظامى، امام فرزندان برومند خود، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام، عبداللَّه بن جعفر و مسلم بن عقيل عليه السلام، دو داماد خويش را بر فرمان دهى ميمنه (جناح راست سپاه) گمارد. (1)حضور مسلم بن عقيل عليه السلام در اين جنگ و فرمان دهى جناح راست لشكر، آن هم دوشادوش دو امام معصوم، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام نمايان گر شخصيت ممتاز اوست.

دوران امامت امام مجتبى عليه السلام

دوران امامت امام مجتبى عليه السلام بسيار كوتاه بود. برخى آن را دو ماه (2) و برخى ديگر آن را شش ماه (3) دانسته اند. اين دوران، با صلح امام با معاويه به پايان رسيد و امام براى حفظ مصالح مسلمانان به طور رسمى از حكومت كناره گرفت و معاويه به خلافت رسيد.

مسلم عليه السلام در اين دوران نيز از ياران و نزديكان امام مجتبى عليه السلام محسوب مى شد. (4)


1- مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 197
2- احمد بن يعقوب، تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 143
3- جلال الدين السيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 218
4- مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 45

ص: 25

مسلم عليه السلام در اين دوران به دليل پيروى از امام و سكوت امام مجتبى عليه السلام و انزواى سياسى ايشان حركتى ننمود و سكوت اختيار كرد. ازاين رو، در فاصله سال هاى چهل تا شصت هجرى؛ يعنى از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام تا آستانه قيام حسينى عليه السلام، آگاهى زيادى از او نداريم.

ص:26

ص: 27

3

جرقه هاى قيام حسينى عليه السلام

صفحه هاى آغازين قيام

هنگامى كه امام مجتبى عليه السلام به شهادت مى رسد، جماعتى از كوفيان در خانه سليمان بن صُرَد خُزاعى جمع مى شوند و براى عرض تسليت و كسب تكليف، براى امام حسين عليه السلام، نامه اى با اين مضمون مى نويسند:

اما بعد، شيعيان شما كه اينجايند، مشتاق شما هستند و جان هايشان هواى تو دارد. آنان هيچ كس را با تو هم سنگ نمى دانند و همگى به درست بودن صلاحديد برادرتان در كناره گيرى از جنگ پى برده اند و نيز مى دانند كه شما نسبت به دوستان، مهربان و نسبت به دشمنان، سخت گير هستيد. اكنون اگر دوست دارى كه خلافت را در دست گيريد، به سوى ما بيا كه ما جان خود را براى فداكارى در راه شما، تا دم مرگ آماده ساخته ايم. (1)


1- الأخبار الطّوال، ص 223

ص: 28

امام آنان را دعوت به صبر نمود و نوشت:

از پروردگار مى خواهم آنچه را كه برادرم انجام داد، مورد قبول خود قرار دهد، اما من امروز چنين انديشه اى ندارم؛ پس درنگ كنيد و در خانه هايتان بمانيد و تا هنگامى كه معاويه زنده است، آنچه در سينه داريد، پنهان كنيد و از اينكه مورد بدگمانى آنان قرار بگيريد، بپرهيزيد. پس اگر چنين شد و براى او پيش آمدى رخ داد و من نيز زنده بودم، رأى خود و تكليف شما را برايتان خواهم نوشت. والسّلام. (1) سال ها گذشت و شيعيان در انزوا و سختى به سر بردند تا اينكه معاويه در نيمه رجب سال شصت هجرى (2) ؛ آن گاه كه 82 سال داشت، از دنيا رفت و پسرش يزيد به خلافت رسيد. (3)

نامه نگارى هاى كوفيان

با انتشار خبر مرگ معاويه و هجرت امام از مدينه به مكه، شيعيان براى كسب تكليف به امام نامه نوشتند. از جمله آنها، شيعيان امام در كوفه بودند. آنها دوباره در


1- الأخبار الطوال، ص 227؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 107
2- احمد بن ابى يعقوب بن جعفر بن وهب بن واضح اليعقوبى، تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 213
3- جمل من أنساب الاشراف، ج 3، ص 368

ص: 29

خانه سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند.

قرار گذاشتند براى امام نامه بنويسند و ايشان را از آمادگى خود براى قيام آگاه سازند. نخستين نامه را سليمان بن صرد و تنى چند از بزرگان كوفه نوشتند.

بخشى از نامه آنها بدين شرح است:

به نام خداوند بخشايش گر مهرورز.

به حسين بن على عليه السلام از سليمان بن صرد، مسيّب نجيبة، رُفاعة بن شداد بجلى، حبيب بن مظاهر و تعدادى از شيعيان و مسلمانان كوفه.

درود خدا بر شما باد! ما به شكرانه وجود شما، خداى يكتا را سپاس مى گوييم و او را شكر مى گزاريم كه دشمن ستم كار شما [معاويه] را هلاك گردانيد .... ما [در كوفه] رهبر و پيشوايى نداريم؛ پس به سوى ما بيا كه اميد است خدا به واسطه تو، ما را بر كانون حق گرد آورد.

اين نامه توسط عبداللَّه بن مسمع هَمْدانى و عبداللَّه بن وال، به سوى مكه فرستاده شد و در دهم رمضان به دست امام رسيد. (1)

افزايش نامه نگارى ها

پس از ارسال نخستين نامه كه در دهم رمضان به دست امام رسيد، سيل مكاتبات با امام آغاز شد؛ به


1- الارشاد، ج 2، ص 34؛ الاخبار الطوال، ج 2، ص 34

ص: 30

گونه اى كه دو روز پس از وصول اولين نامه، تعداد 53 نامه ديگر به دست امام رسيد. برخى تعداد اين نامه ها را تا 150 نامه نيز برشمرده اند. (1) هنوز دو روز از ارسال سِرى دوم نامه ها نگذشته بود كه نامه هاى ديگرى نيز به امام نوشته مى شود. در اين ميان افرادى محافظه كار و فرصت طلب، دست به قلم بردند و نامه نوشتند. آنان كه به شدت از دگرگونى اوضاع و از بين رفتن موقعيت خود هراسان بودند، تلاش نمودند با نگاشتن اين نوع نامه ها، خويشتن را جزو هواداران امام جا بزنند.

كوفيان در فاصله دو ماه، بالغ بر دوازده هزار نامه براى امام نوشتند(2) كه گاه در يك روز ششصد نامه به دست ايشان مى رسيد. (3)

مسلم، سفير امام حسين عليه السلام

كثرت نامه ها و پافشارى كوفيان مبنى بر شتاب ورزيدن امام براى آمدن به كوفه، باعث تصميم گيرى شتاب زده نگرديد. بدين منظور امام با حفظ جنبه هاى


1- مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 89؛ مقتل الحسين للخوارزمى، ج 1، ص 195
2- الموسوى الزنجانى، وسيلة الدارين فى انصار الحسين، ص 32؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 151؛ الشيخ محمد السماوى، ابصارالعين فى انصار الحسين، ص 4
3- السيد محسن الامين العاملى، اعيان الشيعة، ج 4، ص 159؛ على بن طاووس، اللهوف على قتلى الطفوف، ص 35؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 151

ص: 31

امنيتى، از دادن پاسخ نهايى دورى گزيد و در چنين شرايط حساسى از اينكه خود شخصاً به طرف كوفه حركت نمايد، پرهيز نمود و صلاح را در آن ديد تا ابتدا فردى امين را از جانب خود به سوى آنان بفرستد تا از دعوت و پشتيبانى آنان مطمئن گردد. امام حسين عليه السلام، عموزاده خود مسلم بن عقيل عليه السلام را به عنوان سفير خود برگزيد تا به سوى كوفيان برود. (1) امام نخست نامه اى به اهل كوفه نوشت كه در آن آمده بود:

به نام پروردگار بخشايش گر مهرورز.

از حسين بن على عليه السلام به مؤمنين و مسلمانان كوفه.

امّا بعد، هانى [بن هانى] و سعيد [بن عبداللَّه حنفى]، نامه هاى شما را به من رساندند و اين دو آخرين فرستادگان شما بودند. من همه آنچه داستان كرده ايد و يادآور شده ايد، دانستم. سخن شما بيش تر اين بود كه براى ما امام و پيشوايى نيست و من هم اكنون برادرم و پسر عمويم و فرد مورد اطمينان و وثوق خود و خاندانم، مسلم بن عقيل عليه السلام را به سوى شما مى فرستم تا اگر مسلم عليه السلام براى من نوشت كه رأى و انديشه گروه شما و خردمندان و دانايانتان همانند سخن فرستادگان شما و آنچه من در نامه هايتان خواندم، مى باشد، به


1- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 347؛ عمدة الطالب، ص 158؛ تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 215

ص: 32

خواست خدا به سوى شما مى آيم. به جان خويش سوگند! امام و پيشوا كسى است كه با كتاب خدا حكم كند، به عدالت به پاخيزد، حق دين را ادا كند و خود را در آنچه مربوط به خداست، نگهدارى نمايد و پرهيزگارى باشد. والسلام. (1)آن گاه مسلم عليه السلام را فراخواند و پس از توجيه او، نامه را تسليم وى كرد و قيس بن مسهّر صيداوى و عمارة بن عبداللَّه سَلُّولى و عبداللَّه و عبدالرحمن، پسران شداد ارحبى را با او همراه نمود. سپس آنان را به رعايت پرهيزگارى پروردگار دعوت كرد و گوشزد نمود كه در كوفه تلاش كنند امر بيعت گرفتن از مردم را مخفيانه و به دور از چشم مأموران حكومتى انجام داده و نيز با مردم مدارا نمايند تا آن گاه كه از حمايت كوفيان مطمئن شدند، به سرعت امام را در جريان كار قرار دهند. سپس آنان را روانه كوفه ساخت. (2)

آغاز مأموريت مسلم عليه السلام

مسلم عليه السلام، حكم مأموريت خود را از امام ستاند و در نيمه ماه رمضان سال شصت هجرى (3) به انگيزه بيعت


1- الارشاد، ج 2، ص 37؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 353
2- الارشاد، ج 2، ص 37؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 354
3- مروج الذهب، ج 3، ص 64

ص: 33

ستادن از مردم كوفه، مخفيانه از مكه خارج شد. (1)مسلم عليه السلام و همراهانش به سوى مدينه حركت كردند.

وقتى به مدينه رسيدند، ابتدا به مسجد النبى صلى الله عليه و آله رفته و پس از نماز و دعا، با برخى نزديكان خود خداحافظى كردند. آن گاه از قبيله قيس، دو نفر راه بلَد انتخاب كردند تا بتوانند به وسيله آنان از راهى مخفيانه خود را به كوفه برسانند. (2)


1- الفتوح، ج 5، ص 53؛ مقتل الحسين للخوارزمى، ج 1، ص 196
2- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 354؛ مقتل الحسين للخوارزمى، ج 1، ص 196

ص:34

ص: 35

4

تلاش هاى آغازين مسلم بن عقيل عليه السلام در كوفه

ورود مسلم عليه السلام به كوفه

مسلم عليه السلام در پنجم شوال سال شصت هجرى به كوفه رسيد (1)و براى رعايت تدابير امنيتى، به طور مخفيانه وارد شهر شد.(2) او پس از ورود به كوفه به خانه مختار ابوعبيده ثقفى رفت.(3) پس از مدتى شيعيان نزد او آمدند و استقبال گرمى از وى نمودند. مسلم عليه السلام، نامه مولاى خود امام حسين عليه السلام را براى آنان خواند.

كوفيان، سراپا گوش شده و با اشتياق به نامه امام گوش مى دادند. اشك در چشمان همگى آنان حلقه زده بود.

پس از اتمام نامه، مردى از قبيله بنى همْدان به نام عابس بن ابى شبيب شاكرى كه بعدها در كربلا به شهادت رسيد، از جايش برخاست و پس از خوش آمدگويى دوباره به


1- مروج الذهب، ج 3، ص 64
2- سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 201؛ الحسين، ص 65
3- الأخبار الطوال، ص 232؛ الارشاد، ج 2، ص 38

ص: 36

مسلم عليه السلام، اذعان داشت:

من در مورد ديگران نمى خواهم سخنى بگويم و از سوى آنها به تو وعده دروغين نمى دهم؛ زيرا از آنچه در دل آنهاست، آگاهى ندارم. مى خواهم از آنچه در دل خودم هست، تو را باخبر سازم. به خدا سوگند اگر مرا فرا بخوانيد، به دعوتتان پاسخ مى گويم و دوشادوش شما با دشمنتان مى جنگم و با شمشيرم در حمايت از شما بر مى خيزم تا پروردگار خويش را ديدار كنم و در اين كارم، جز از خداى خويش پاداشى نمى خواهم.

پس از او، حبيب بن مظاهر، پير سربلند عاشورا ايستاد و رو كرد به عابس و گفت: «خداى تو را رحمت كناد كه آنچه در دل داشتى، با بيانى شيوا و كوتاه بيان كردى». سپس رو به مسلم عليه السلام گفت: «و من نيز به پروردگارى كه جز او، ديگرى را شايستگى پرستش نيست بر همين كه او گفت، استوار هستم». سپس پيش آمدند و با مسلم عليه السلام بيعت كردند. به دنبال آن، حاضران نيز با مسلم عليه السلام هم پيمان شدند. (1) با شنيدن خبر رسيدن فرستاده امام حسين عليه السلام به كوفه، مشتاقان به سوى خانه مختار هجوم آوردند و كم كم خبر، بين تعدادى از شيعيان انتشار يافت و بيعت با


1- الفتوح، ج 5، ص 57

ص: 37

مسلم عليه السلام شروع شد و در اندك زمانى، تعداد بى شمارى به او گرويدند؛ به گونه اى كه در روزهاى نخستين حضور مسلم عليه السلام در كوفه، هجده هزار نفر به گونه حضورى و غيرحضورى، با سفير امام بيعت نمودند. (1)

اقدامات اوليه مسلم عليه السلام در كوفه

1. گسترش دامنه بيعت ها

مسلم عليه السلام براى تسريع در كار بيعت گيرى و استفاده هر چه بيش تر از وقت، با سران قبايل ديدار كرد و آنان را مأمور به بيعت گرفتن از افراد تحت نفوذشان كرد تا اين كار سريع تر انجام شود.(2)

2. جلب كمك هاى مردمى

پس از استقرار مسلم عليه السلام در كوفه، مردم هدايا و كمك هاى زيادى براى وى آوردند، اما او هرگز چيزى از آن را براى خود برنمى داشت (3)و همه آن را براى زمينه سازى قيام مى اندوخت. در اين برهه، لازم بود تا مسلم عليه السلام به عنوان نماينده امام در كوفه، به اين كمك ها سامانى بدهد.

بدين منظور او، ابوثمامه صائدى را كه بعدها در كربلا


1- سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 206؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 152
2- مبعوث الحسين، ص 122
3- الفتوح، ج 5، ص 57؛ مقتل الحسين للخوارزمى، ج 1، ص 197

ص: 38

به شهادت رسيد، متولى اين كار كرد. او اين كمك ها را جمع آورى مى كرد تا در صورت لزوم از آنها براى پيشبرد اهداف قيام استفاده شود. در اين مسئوليت، هانى بن عروة نيز او را يارى مى داد. (1)

3. خريدارى اسلحه

مسلم عليه السلام با بيعت گرفتن از تعداد بسيارى از كوفيان، قواى نظامى لازم را تا حدى كه ممكن بود، گرد آورد و در گام دوم براى تجهيز افرادى كه بيعت نموده بودند، به خريد سلاح مشغول شد. او توانست با كمك هايى كه از طريق مردم جمع آورى كرده بود، اين كار را عملى سازد.

او ابوثمامه و هانى را به لحاظ زُبدگى شان در اسلحه شناسى، مأمور خريدن اسب و اسلحه نمود.(2) مسلم عليه السلام، سلاح ها را بين چند خانه تقسيم و جاسازى مى نمود تا مأموران و خبرچينان، از اجتماع آن همه اسلحه حساس نشده و به شيعيان مشكوك نشوند. (3)

مسلم عليه السلام از اين طريق توانست تعداد قابل توجهى اسب و سلاح خريدارى كند.


1- الاخبار الطوال، ص 234
2- همان، ص 235
3- مبعوث الحسين، ص 126

ص: 39

عزل نعمان بن بشير از فرمان دارى كوفه

در زمان ورود مسلم به كوفه، نعمان بن بشير فرمان دار كوفه بود. آن گونه كه نوشته اند، او مردى بردبار و مسالمت جوى بود(1) و بيش تر به دنبال سازش بود. (2) وقتى خبر زمينه سازى كوفيان براى قيام امام حسين عليه السلام به گوشش رسيد، گفته بود: «فرزند دُخت رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد ما، بهتر از فرزند دختر بحدل (يزيد) است». (3) روزى يكى از هواخواهان امويان نزد نعمان بن بشير رفته و به خاطر عدم تحرك او در سركوبى مسلم عليه السلام، به او گفت: «تو هم ضعيفى و هم ضعيف نما كه اين چنين ولايت كوفه را تباه نمودى». نعمان پاسخ داد: «اينكه ضعيف باشم، ولى از پروردگار خويش پيروى نمايم، بهتر از آن است كه در سركشى و طغيان نسبت به خداى خود، قوى باشم. من كسى نيستم كه پرده اى را كه خدا پوشانيده، بدَرم». (4) او براى ترساندن كوفيان از مخالفت و قيام و نيز راضى نمودن هواخواهان خاندان اميه كه از سازش كارى او به تنگ آمده بودند، راه مسجد كوفه را در پيش گرفت


1- تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 22
2- جمل من أنساب الاشراف، ج 2، ص 334
3- ابن قتيبه الدينورى، الامامة و السياسة، ج 2، ص 4
4- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 348

ص: 40

و بالاى منبر رفت و مردم را به اطاعت از حكومت و پرهيز از فتنه جويى فراخواند. (1)

سخن چينى جاسوسان و امويان

پس از سخن رانى نعمان بن بشير در مسجد كوفه، برخى از هواخواهان بنى اميه مانند عمر سعد و محمد بن اشعث، از فرجام سازش كارى و مسالمت جويى نعمان در هراس افتادند. از اين رو، وقايع كوفه را طى مكاتباتى به اطلاع حكومت مركزى شام رسانيدند و يزيد را از بى كفايتى نعمان در سركوب مخالفان آگاه ساختند. (2) يزيد كه از همه جا بى خبر بود، پس از آگاهى از اخبار كوفه برآشفته و پريشان شد. او كه جوانى سبك سر و ناپخته بود، هيچ اقدامى را بهتر از سركوبى سريع و شديد بيعت كنندگان با مسلم بن عقيل عليه السلام نديد. او براى اين كار با مشاور خود، سرجون مسيحى مشورت كرد.

سرجون كه پيش تر در دربار معاويه خدمت مى كرد، از وى پرسيد: «اگر معاويه زنده بود، از او مى پذيرفتى؟» يزيد پاسخ داد: «آرى!» سرجون گفت: «پس، از من نيز بپذير كه كسى جز عبيداللَّه بن زياد، درخور اين كار


1- الارشاد، ج 2، ص 38؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 355
2- الاخبار الطوال، ص 233؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 356

ص: 41

نيست. او را فرمان دار كوفه كن».

عبيداللَّه در اين هنگام فرمان دار بصره بود. يزيد ضمن نامه اى، فرمان دارى كوفه را نيز به او سپرد و نعمان را از ولايت كوفه عزل كرد.

او به عبيداللَّه نوشت:

اما بعد، پيروان من در كوفه برايم نامه اى نوشته اند مبنى بر اينكه پسر عقيل در كوفه به جمع آورى سپاه مشغول شده تا در ميان مسلمانان اختلاف بيندازد. چون نامه مرا خواندى، رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون درّى كه در ميان خاك گم شده باشد، جست وجو و پيدا كن و او را در بند نما و يا بكش و يا از شهر بيرون كن.

سپس نامه را به مسلم بن عمرو باهلى داد تا به او برساند. (1)

پذيرش فرمان دارى كوفه توسط عبيداللَّه

مسلم بن عمرو باهلى، نامه يزيد را به عبيداللَّه رساند.

عبيداللَّه از سپرده شدن فرمان دارى كوفه به او، بسيار ذوق زده و خوشحال شد و تصميم گرفت فرداى همان روز خود را به كوفه برساند. (2)


1- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 356؛ الارشاد، ج 2، ص 39
2- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 357؛ الارشاد، ج 2، ص 40

ص: 42

ورود عبيداللَّه به كوفه

عبيداللَّه تلاش زيادى كرد تا پيش از آنكه امام وارد كوفه شود، زمام امور را در آنجا به دست گيرد. (1) اگرچه مى دانست در بصره، عده زيادى هواخواه امام هستند، ولى ترجيح داد آنها را واگذاشته و خود را با چند نفرى كه همراهش بودند، زودتر به كوفه برساند.

عبيداللَّه پيش از ورود به شهر، دست به نيرنگى پليد زد. او عمامه اى سياه بر سر گذاشت و صورت خود را پوشانيد و خود را به نوعى شبيه هاشميان كرد تا همگان خيال كنند او امام حسين عليه السلام است كه به كوفه آمده. (2)وقتى عبيداللَّه گام در شهر نهاد، دسته اى از مردم به استقبالش آمدند و گرد او جمع شدند و به او سلام كردند.

آنان مى گفتند: «خوش آمدى اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله.

درود بر تو باد!» رفته رفته جمعيت بيش تر مى شد.

عبيداللَّه سرعت خود را براى رسيدن به قصر دارالاماره بيش تر مى كرد.

سربازان نيز شك نداشتند كه او امام حسين عليه السلام است.

از اين رو، به او سلام كردند و احترام نمودند، ولى عبيداللَّه با هيچ يك از آنها سخنى نگفت. سر و صداى سربازان و


1- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 268؛ نهاية الارب، ج 20، ص 389
2- تاريخ حبيب السّير، ج 2، ص 41

ص: 43

سلام و خوش آمدگويى هاى آنها به گوش نعمان بن بشير رسيد. او درب هاى ورودى كاخ را بست و بالاى بالكُن رفت و پشت در را نگريست. او نيز فكر مى كرد امام حسين عليه السلام به كوفه آمده و خطاب به عبيداللَّه گفت:

تو را به خدا سوگند مى دهم به سوى ديگر برو كه من امانت (امارت) خويش را تسليم تو نمى كنم و به كشتنت هم حاجتى ندارم.

عبيداللَّه سر او فرياد كشيد: «در را بگشاى كه اميدوارم خدا بر تو گشايش قرار ندهد».

نعمان بخت برگشته، به ناچار در را گشود و عبيداللَّه جستى زد و وارد كاخ شد و در را از پشت به روى مردم سرگردان بست. (1)پس از ورود عبيداللَّه به كوفه، در حالى كه چند روزى از ورودش سپرى نشده بود، اعلام كرد تا جارچيان مردم را به مسجد فرا خواندند. او بالاى منبر نشست و گفت:

اميرالمؤمنين (يزيد) مرا بر شهر شما و مرزهاى شما و بهره هايتان از بيت المال فرمان روا ساخته و به من دستور داده با ستم ديدگان با انصاف رفتار كنم و به محرومين بخشش نمايم و به آنان كه گوش شنوا دارند و پيروى از دستورات نمايند، مانند پدرى مهربان نيكى كنم. اما تازيانه و شمشير (شكنجه و قتل) من، براى كسانى كه از دستورات سر باز زنند، آماده است.


1- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 358- 360؛ الارشاد، ج 2، ص 41

ص: 44

پس بايد هر كس بر خود بترسد و مواظب [رفتار] خود باشد. بدانيد اين راستى و درستى است كه انسان را نجات مى دهد.

آن گاه از منبر پايين آمد. (1) نعمان بن بشير نيز با ديدن وضع موجود، بار سفر بست و دست از پا درازتر به وطن خود (شام) بازگشت. (2)


1- الارشاد، ج 2، ص 42؛ مثير الاحزان، ص 16
2- الاخبار الطوال، ص 234

ص: 45

5

اوج گيرى قيام مسلم بن عقيل عليه السلام

اشاره

عبيداللَّه با در پيش گرفتن سياست ايجاد رعب و وحشت، فضاى سنگين و خفقان زده اى براى كوفه حاكم نمود.

در اين مقطع، مسلم بن عقيل عليه السلام تصميم گرفت كه محل استقرار خود را تغيير دهد؛ چرا كه در جريان بيعت گيرى از مردم و ديدار با بزرگان و سران كوفه، محل اختفاى او شناسايى شده بود. به همين دليل او شب هنگام، محل اقامت خود را كه خانه مختار بود، ترك نمود و به خانه يكى ديگر از بزرگان كوفه، به نام هانى بن عروه رفت. (1)هانى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و شيعيان راستين اميرالمؤمنين عليه السلام بود كه در جنگ هاى گوناگونى، شانه به شانه على عليه السلام در دفاع از حق شمشير زده بود. ميدان


1- الارشاد، ج 2، ص 42؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 348

ص: 46

كارزار جمل، صفين و نهروان، رشادت هاى بسيارى از او بر لوح سينه دارد.

مكاتبه مسلم عليه السلام با امام

هنگامى كه مسلم عليه السلام مقرّ خود را تغيير داد و به خانه هانى بن عروه آمد، بهتر ديد رويدادهاى اخير كوفه را به اطلاع امام برساند و امام را از انتصاب عبيداللَّه بن زياد به فرمان دارى كوفه آگاه نمايد.

از اين رو، طى نامه اى به امام نوشت:

قافله سالار هرگز به كاروانيان خود دروغ نمى گويد.

هجده هزار نفر از كوفيان با من بيعت كرده اند. وقتى نامه ام به دست شما رسيد، در آمدنِ خود شتاب كنيد؛ زيرا در اينجا، دل بيش تر مردم با شماست و كسى به خاندان معاويه علاقه و عقيده اى ندارد. (1) اين نامه، 28 روز پيش از شهادت مسلم عليه السلام توسط او نوشته شد. (2)پسر عقيل نامه خود را به عابس بن ابى شبيب شاكرى داد تا هر چه زودتر آن را به دست امام برساند. (3)

مسلم عليه السلام در دو راهى سرنوشت

در نخستين روزهاى استقرار مسلم عليه السلام در خانه هانى


1- الارشاد، ج 2، ص 38؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 375
2- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 395؛ البداية و النهاية، ج 5، ص 168
3- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 375؛ مقتل الحسين المقرم، ص 168

ص: 47

بن عروه، اتفاق مهمى افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه روزى شريك بن اعور كه او نيز مهمان هانى بن عروه بود و به همراه مسلم عليه السلام در خانه او به سر مى برد، بيمار شد و در بستر افتاد. شريك بن اعور از دوستان قديم هانى و از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام در بصره بود.(1) هنگامى كه شريك در بستر بيمارى افتاد، عبيداللَّه كسى را نزد او فرستاد و گفت براى عيادت به ديدار او خواهد آمد.

شريك، اين فرصت را بسيار مناسب ديد تا عبيداللَّه را هنگام عيادت به قتل برساند. از اين رو، به مسلم عليه السلام گفت:

امشب عبيداللَّه به عيادت من مى آيد. وقتى كنار من نشست به او حمله كن و او را به قتل برسان، آن گاه به دارالاماره كوفه برو و زمام امور را به دست گير! با كشته شدن او تو ديگر مشكلى در كوفه نخواهى داشت. من نيز اگر از اين بيمارى جان به در بردم، به بصره خواهم رفت و آنجا را براى تو سامان خواهم داد. اگر اين كار را بكنى، ديگر نيازى به جنگ نخواهى داشت.

شب هنگام، پيش از ورود عبيداللَّه به خانه هانى، دوباره شريك بن اعور به مسلم گفت: «مبادا اين فرصت را از دست بدهى»، اما هانى چندان از اين نقشه راضى نبود. او گفت: «خوش ندارم كه خون عبيداللَّه در خانه من


1- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 359؛ الارشاد، ج 2، ص 40

ص: 48

ريخته شود».

سرانجام عبيداللَّه به همراه نديمش، مهران وارد خانه هانى شد. مسلم عليه السلام نيز مسلح شد و به پَستوى خانه رفت و در كمين فرصتى مناسب نشست. عبيداللَّه در كنار بالين شريك نشست و با او مشغول صحبت شد. در اين لحظه شريك براى اشاره به مسلم عليه السلام گفت: «به من آب بدهيد».

زنى، ظرفى آب پر كرد تا براى شريك ببرد، اما با ديدن مسلم عليه السلام كه دست بر قبضه شمشير برده بود، يكّه خورد و بازگشت.

شريك بار ديگر گفت: «به من آب بدهيد» و باز تكرار كرد. او كه دليل درنگ مسلم عليه السلام را نمى دانست، گفت:

«واى بر شما! به من آب بدهيد؛ حتى اگر موجب مرگم شود».

عبيداللَّه كه منظور شريك را از اين جملات نمى فهميد، از هانى پرسيد: «منظورش چيست؟ آيا دارد هذيان مى گويد؟» هانى گفت: «آرى! از پيش از غروب تا كنون هذيان مى گويد».

در اين هنگام، مهران به جريان مشكوك شد و به عبيداللَّه اشاره كرد كه برويم. عبيداللَّه برخاست برود كه شريك گفت: «اى امير! اندكى ديگر بنشين مى خواهم با تو وصيت كنم». عبيداللَّه گفت: «دوباره پيش تو خواهم آمد» و مهران او را با عجله بيرون برد و به او گفت: «به

ص: 49

خدا قسم كه قصد جانت را داشتند». (1)عبيداللَّه با شنيدن اين سخن، چندان خشمگين شد كه گفت: «به خدا سوگند بر جنازه احدى از مردم عراق نماز نخواهم گذاشت». (2)

شريك از اينكه نقشه اش پياده نشده بود، بسيار نارحت گرديد. وقتى مسلم عليه السلام از پستوى خانه بيرون آمد، شريك با ناراحتى از او پرسيد: «چرا او را نكشتى؟» اينجا بود كه مسلم عليه السلام، ايمان و پاى بندى خود را به سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله نشان داد و گفت:

به دو دليل؛ نخست اينكه من ميهمان هانى بودم و اين كار خوشايند او نبود. دوم آنكه اميرالمؤمنين عليه السلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل فرموده: «انَّ الْإِيمانَ قَيَّدَ الْفَتْكَ فَلا يَفْتِكُ مُؤْمِنٌ»؛ «ايمان مانع حمله غافل گيركننده است و مؤمن، ديگرى را با غافل گيرى نمى كشد».

شريك، آه حسرتى از خيال بر باد رفته كشيد و گفت:

«اما به خدا قسم، اگر او را مى كشتى، يك كافر، فاسق، سركش و پرده در را كشته بودى».(3) شريك بن اعور، سه روز بعد از دنيا رفت و عبيداللَّه بر جنازه او نماز خواند و او را به خاك سپردند. (4)


1- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 269؛ مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 91
2- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 363؛ مقتل الحسين بحر العلوم، ص 224
3- مقاتل الطالبيين، ص 65؛ بحارالانوار، ج 44، ص 344
4- حبيب السير، ج 2، ص 42؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 363

ص: 50

تعيين جاسوس براى پيدا كردن مسلم عليه السلام

نقشه قتل عبيداللَّه، تأثير روانى فراوانى بر او گذاشته بود و سبب شد او شمشير را براى سركوبى مسلم عليه السلام از رو ببندد. از اين رو، تمام روز را به اين مسأله فكر مى كرد كه چگونه مسلم عليه السلام را بدون مواجهه با مردم كوفه به دام بيندازد. وى غلامى به نام مَعقِل داشت كه امين او محسوب مى شد و از اهالى شام بود. عبيداللَّه، سه هزار سكه نقره به او داد و به گفت:

اين سكه ها را بگير و در پى يافتن مسلم عليه السلام باش تا راهى به مخفى گاه او بيابى. اين كار را با نهايت دقت و حوصله انجام بده و عجله نكن.

معقل سكه ها را گرفت، اما نمى دانست اين كار را بايستى از كجا شروع كند. ناخواسته به سمت مسجد كوفه به راه افتاد. وقتى وارد شد، مردى را مشغول نماز و نيايش ديد. با خود گفت: «حتماً اين مرد از شيعيان است؛ چون آنها بسيار نماز مى گزارند». سپس در گوشه اى نشست و منتظر شد تا نماز او تمام شود.

آن گاه پيش او رفت و در كنارش نشست و گفت:

فدايت شوم! من مردى شامى از قبيله ذو الكلاع (1)


1- نام قبيله اى شيعه كه در حُمص منطقه اى در شام سكونت دارند

ص: 51

هستم. خداوند دوستى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را به من ارزانى داشته است. به كوفه آمده ام تا اين سه هزار درهم را به مردى از اين خاندان برسانم كه به تازگى وارد كوفه شده است و مردم را به سوى حسين بن على عليه السلام فرا مى خواند. اگر جاى او را بلدى، مرا نزد او ببر تا اين مال را به او بپردازم.

مرد شيعه، نگاهى به چهره و سر و وضع معقل كرد و پرسيد: «چطور از بين اين همه مردم كوفه نزد من آمده اى؟» پاسخ داد: «زيرا چهره تو را نيكو يافتم و دانستم از شيعيان هستى و اميدوار شدم كه از دوست داران آنان باشى». مرد سرى تكان داد و گفت:

«آرى! درست پنداشته اى من از برادران تو و از شيعيان هستم و نامم مسلم بن عوسجه(1) است. از ديدار تو خشنود شدم. مسلم بن عوسجه به او وعده داد: «امروز را برو و فردا صبح به خانه من بيا تا تو را نزد مسلم بن عقيل عليه السلام ببرم». برق شادى از چشم معقل بر جهيد و خوشحال از جا برخاست و بازگشت.

فرداى آن روز به خانه مسلم بن عوسجه رفت و به اتفاق او راه خانه هانى بن عروه را در پيش گرفتند. وارد خانه شدند و معقل نزد مسلم عليه السلام رفت. ابتدا با او بيعت


1- مسلم بن عوسجه، از بزرگان كوفه و قاريان مشهور قرآن و از دوست داران اميرالمؤمنين عليه السلام بود كه در جنگ جمل، صفين و نهران شركت جست و در قيام عاشورا به شهادت رسيد

ص: 52

كرد و سپس سه هزار درهم را به او داد. از آن پس، او هر روز به ديدار مسلم عليه السلام مى رفت و تمام روز را پيش او به سر مى برد. او ملاقات هاى مسلم عليه السلام را زير نظر مى گرفت و چون شب مى شد، مخفيانه نزد عبيداللَّه مى رفت و اخبار و اسرار او را فاش مى ساخت. بدين ترتيب عبيداللَّه از مخفى گاه فرستاده امام آگاه شد و افراد مورد تماس او را شناسايى نمود. (1)

فراخوانى هانى توسط عبيداللَّه

عبيداللَّه هنگامى كه دريافت مسلم بن عقيل عليه السلام در خانه هانى به سر مى بَرد، تصميم گرفت هانى را با شيوه مسالمت آميزى به سوى خود جذب كند. از اين رو، روزى از برخى سران كوفه پرسيد: «چرا هانى بن عروه نزد ما نمى آيد و ما كمتر او را مى بينيم؟» گفتند: «گويا بيمار است». محمد بن اشعث، منافق سرشناس كوفه به همراه عمرو بن حجاج زبيدى و اسماء بن خارجه، به خانه هانى رفتند و ديدند هانى در آستانه درب خانه اش نشسته. از او پرسيدند: «چرا به ديدار امير نمى روى؟» هانى پاسخ داد: «بيمارى مانع شد به ديدار امير بروم».

سپس با پافشارى و سوگند دادن هانى، او را سوار بر


1- الاخبار الطوال، ص 236؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 360؛ مقتل الحسين للخوارزمى، ج 1، ص 201

ص: 53

مركب كردند و نزد عبيداللَّه بردند.(1) عبيداللَّه با عصبانيت داخل قصر قدم مى زد. او با ديدن هانى گفت: «با پاى خود به سوى مرگ آمدى».

سپس از او پرسيد: «مسلم عليه السلام كجاست؟» هانى گفت:

«من چيزى نمى دانم». آن گاه عبيداللَّه، معقل را كه سه هزار درهم به او داده بود تا به خانه هانى راه يابد صدا زد.

وقتى او آمد، از هانى پرسيد: «آيا اين مرد را مى شناسى؟» هانى فهميد كه عبيداللَّه از طريق معقل، از مخفى گاه مسلم عليه السلام آگاهى يافته است. پاسخ داد:

به خدا سوگند كه من او را به خانه ام دعوت نكرده ام. او به من پناه آورده است و در خانه من مهمان مى باشد.

اگر بخواهى، مى توانم چيزى نزد تو گرو بگذارم و به خانه ام روم و به او بگويم از خانه من بيرون برود.

هانى مى خواست با اين كار مسلم عليه السلام را فرارى بدهد، اما عبيداللَّه گفت: «نه به خدا سوگند. از پيش من نمى روى مگر اينكه او را نزد من بياورى». هانى پاسخ داد: «به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهم كرد. آيا مهمانم را با دست خود نزد تو آورم تا تو او را بكشى؟!»

مسلم بن عمرو باهلى كه در مجلس حضور داشت، براى حل مشاجره، هانى را به گوشه اى كشيد و گفت: «تو را به خدا خود را به كشتن مده و قوم و قبيله ات را به


1- الارشاد، ج 2، ص 44؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 364

ص: 54

گرفتارى دچار مكن!»

پافشارى مسلم بن عمرو سودى نرساند. وقتى عبيداللَّه وساطت او را بى نتيجه ديد، فرياد زد: «به خدا كه بايد مسلم عليه السلام را نزد من بياورى و الّا گردنت را مى زنم».

هانى پوزخندى زد و گفت: «در اين صورت شمشيرهاى بُرنده، گرد قصرت خواهند درخشيد». عبيداللَّه، دندان بر هم ساييد و گفت: «بدبخت! مرا از برق شمشير مى ترسانى؟! او را نزديك تر بياوريد». او را جلو بردند و عبيداللَّه با شمشير باريكى كه در دست داشت، آن قدر به صورت هانى زد كه بينى و پيشانى اش غرق خون شد.

آن گاه دست و پاى هانى را بستند و بر زمينش كشيدند و به اتاق ديگر بردند. عبيداللَّه فرياد زد: «نگهبانى بر او بگماريد».

بدين ترتيب، هانى با دسيسه و بدون حمايت قبيله اش از خانه بيرون كشيده شده و در دارالاماره زندانى شد. (1)


1- الارشاد، ج 2، ص 45؛ اعيان الشيعة، ج 1، ص 591؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 365

ص: 55

6

علنى شدن قيام مسلم بن عقيل عليه السلام

انگيزه و زمينه علنى شدن قيام

در كوفه شايع شد كه هانى كشته شده است. اين شايعه توسط عمرو بن حجاج زبيدى صورت گرفت. وى قبيله مذحج را برشوراند و آنان با شمشيرهاى برهنه، كاخ عبيداللَّه را محاصره نمودند. خيل گسترده اى از شمشيرزنان مذحجى، جمع شده بودند.

عمرو بن حجاج، از بيرون كاخ فرياد زد:

من عمرو بن حجاج هستم و اينان جنگ جويان قبيله مذحجند. ما كه از پيروى خليفه دست بر نداشته ايم و از گروه مسلمانان جدا نشده ايم؛ [چرا بايستى هانى بن عروه كشته شود؟].

عبيداللَّه سر و صداى شمشيرزنان مذحج را شنيد و گفت: «آيا اين قبيله مذحج است كه بر در قصر من آمده؟» سپس رو كرد به شريح قاضى و گفت:

ص: 56

نزد هانى برو و ببين آيا هنوز زنده است. سپس بيرون برو و بگو او را براى پرس وجو نگه داشته ايم و آرامشان كن.

شريح به بازداشت گاه هانى آمد. هانى وقتى شريح را ديد گفت: «اى شريح! از خدا بترس. عبيداللَّه مرا خواهد كشت»، ولى شريح در پاسخ گفت: « [اما من هنوز] تو را زنده مى بينم». هانى پاسخ داد: «آرى، ولى مرا با اين وضع زنده مى بينى! به قبيله ام بگو اينها مى خواهند مرا بكشند».

شريح اعتنايى نكرد و نزد امير بازگشت و گفت:

«هانى زنده است، اما زخم هاى بدى برداشته». عبيداللَّه لبخندى تلخ بر چهره انداخت و به طعنه گفت: « [مگر] عيبى دارد كه اميرى رعيت خود را شكنجه كند؟!» و قهقهه اى زد؛ سپس به شريح دستور داد به مذجحيان بگويد: بزرگشان زنده است. شريح به همراه يك سرباز بيرون رفت و فرياد زد:

اين سبُك سرى ها و حماقت ها چيست؟ عبيداللَّه، هانى را براى پاره اى پرس وجو به قصر خود آورده. او زنده است. برويد و مايه دردسر خود و يارانتان نشويد.

گويا جمعيت منتظر شنيدن همين يك جمله بود.

عمرو بن حجاج و شمشيرزنان، از اينكه هانى زنده است،

ص: 57

خدا را سپاس گفتند و شمشيرها را غلاف كرده و بى درنگ پراكنده شدند. (1)

نخستين رويارويى مسلم عليه السلام

اندكى بعد كه آب ها از آسياب افتاد و سر و صداها فروكش كرد، عبيداللَّه تصميم گرفت براى مردم كوفه سخن رانى كند، اما همچنان از شورش مردم كوفه و خروج مسلم عليه السلام بيم داشت. به همين خاطر با تعداد قابل توجهى سرباز، از قصر خود خارج شد و برخى چهره هاى سرشناس كوفه را هم گرد آورد تا بيش تر به هدف خود نزديك شود.

مردم در مسجد كوفه جمع شدند و عبيداللَّه بالاى منبر رفت و با لحنى بين قدرت و اضطراب گفت:

اى مردم! از شما مى خواهم از خدا و پيشوايان خويش پيروى كنيد و در بين امت تفرقه نيندازيد كه خود را به كشتن مى دهيد و خوار و آواره مى گرديد كه پيشينيان گفته اند: برادر تو كسى است كه به تو راست بگويد و اگر تو را ترساند، وظيفه اش را در قبال تو به خوبى انجام داده است.

سخنش بدين جا رسيده بود كه نگهبانى سراسيمه از درب خرمافروشان، داخل مسجد دويد و فرياد كشيد:


1- الارشاد، ج 2، ص 49؛ تاريخ الطبرى، ج 5، صص 361، 367؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 229

ص: 58

«مسلم بن عقيل عليه السلام به ما حمله كرده». عبيداللَّه با ترس از منبر پايين جَست و با شتاب تمام به سوى قصر رفت و درها را به روى خود بست. (1) شايد اين پرسش پيش آيد كه جريان دست گيرى و شكنجه هانى را چه كسى به مسلم عليه السلام اطلاع داد و او چگونه توانست با اين سرعت، افراد خود را تجهيز و سامان دهى نمايد و به رويارويى بپردازد.

عبداللَّه بن حازم گويد:

من فرستاده مسلم بن عقيل عليه السلام بودم و مأموريت داشتم خود را به قصر برسانم و از اوضاع آگاهى يافته و او را باخبر سازم. من سوار اسب خود شدم و به قصر آمدم و باخبر شدم هانى بن عروه را پس از شكنجه به زندان انداخته اند. من نخستين كسى بودم كه رويدادهاى قصر را به مسلم عليه السلام اطلاع دادم. مسلم بن عقيل عليه السلام به من دستور داد فوراً افراد را كه حدود چهار هزار نفر بودند و در خانه هاى اطراف خانه هانى سكونت داشتند و برخى در كوچه و بازار بودند، خبر كنم. سپس به جارچى خود فرمود تا مردم را با شعار «يا مَنْصُورُ أَمِتْ»(2) ؛ «اى منصور بميران»، جمع كنم. من نيز با اين


1- الارشاد، ج 2، ص 50؛ مقاتل الطالبيين، ص 98؛ الفتوح، ج 5، ص 85
2- منصور، نام فرشته اى است كه فرماندهى فرشتگانى را كه در جنگ بدر به يارى مسلمانان آمدند، برعهده داشت و اين شعار نيز شعار مسلمانان در جنگ هاى صدر اسلام بود. ر. ك: مقتل الحسين المقرم، ص 179

ص: 59

شعار به جمع كردن افراد خويش پرداختم. مردم با شنيدن اين شعار چون آهنى تفتيده از كوره بيرون مى آمدند.(1) سپاه مسلم بن عقيل عليه السلام، بالغ بر چهار هزار نفر جنگ جوى مسلح بود. او ابتدا، گُردان سواره خود را گسيل داشت و به فرمانده آنان، عبدالرحمن بن كريز گفت: «شما پيش بتازيد و ما پشت سر شما خواهيم آمد» و به فرماندهان پياده نظام خود دستور داد پشت سرِ گردان سواره، آرايش بگيرند و به سوى دارالاماره حركت كنند.

سپاهى عظيم كه به گواهى تاريخ بالغ بر هجده هزار نفر شده بود، راه قصر دارالاماره را آرام آرام در پيش گرفت. (2)

آغاز جنگ روانى عليه مسلم عليه السلام

عبيداللَّه با ديدن انبوه سپاهيان مسلم عليه السلام، بسيار وحشت زده شد و دست و پاى خود را گم كرد. از اين رو، شتاب زده، كُثَير بن شهاب را كه از افراد سرشناس قبيله مذحج بود، فرا خواند و به او دستور داد با همراهى چند


1- الاخبار الطوال، ص 239؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 381
2- الفتوح، ج 5، ص 87؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 382؛ مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 93

ص: 60

تن از افراد با نفوذ، ميان سپاهيان رفته و آنان را از عواقب سوء سركشى و طغيان نسبت به حكومت بترساند و به هر ترتيبى كه ممكن است، آنان را از گرد مسلم بن عقيل عليه السلام پراكنده نمايند.

كثير بن شهاب به همراه عده اى از افراد سرشناس، بيرون آمدند و آنچه را عبيداللَّه گفته بود، به گوش مردم رساندند. آنان پيوسته به مردم مى گفتند:

لشكر شام در راه است و به كوفه مى آيد. هر كس به خانه اش بازگردد، از بخشش هاى بسيار امير برخوردار خواهد شد و هر كس بماند، به سرانجام دردناكى دچار مى شود و گناهكاران و سركشان، به سزاى خود خواهند رسيد.

عده اى از بزرگان دست نشانده كوفه نيز از بالاى پشت بام، مردم را به پايان دادن آشوب و پراكنده شدن دعوت مى كردند. از گفته هاى آنان بيم در دل كوفيان افتاد.

زن بود كه بيرون مى دويد و دست پسر يا شوهر خود را مى گرفت و به خانه مى برد و مى گفت: «بيا برويم! اين جماعت كه هستند، مسلم عليه السلام را بس است» و مرد بود كه بيرون مى شتافت و دست فرزند و برادر خود را مى گرفت و مى گفت: «فرداست كه لشكر شام سر برسد.

تو را با جنگ و آشوب چه كار؟! بيا و دنبال كارت برو!» (1)


1- الارشاد، ج 2، ص 53؛ مقاتل الطالبيين، ص 67؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 381

ص: 61

پراكندگى و تفرقه در سپاه مسلم عليه السلام

عبيداللَّه كه هرگز در خواب هم نمى ديد به چنين سادگى نقشه اش عملى شود، سرمست و خوشحال، پراكنده شدن سپاهيان را تماشا مى كرد. نوشته اند:

از آن سپاه انبوهى كه مسلم بن عقيل عليه السلام گرد آورده بود، رفته رفته كاسته شد و تا هنگام غروب آفتاب، جز پانصد نفر سرباز، نيرويى براى او باقى نمانده بود. شب فرا رسيد و مسلم عليه السلام با باقى مانده سپاه خود براى اقامه نماز جماعت به سوى مسجد به راه افتاد. در بين راه نيز عده ديگرى پراكنده شدند. مسلم عليه السلام به مسجد رسيد.

وارد شد و به نماز مغرب ايستاد؛ در حالى كه فقط سى نفر مانده بود. نمازش تمام شد و از جا برخاست كه بيرون رود و هنگامى كه به درب مسجد رسيد، ده نفر باقى بود و هنگامى كه از مسجد خارج شد، حتى يك نفر هم با او نمانده بود كه لااقل راه را نشان او بدهد و او را به سوى خانه اى راهنمايى كند و يا اگر دشمنى به او حمله كرد از او دفاع نمايد. (1)

واپسين آشيان

به راستى چه شهرى است اين كوفه؟! يك روز براى


1- همان

ص: 62

پيوستن با كسى، سر و دست مى شكنند و شام به خانه هايشان مى روند و در به رويش مى بندند. عمليات جنگ روانى اى كه عبيداللَّه عليه مسلم عليه السلام شروع كرده بود، بسيار زودتر از آنچه خود مى انديشيد، كارگر افتاد.

همه به خانه هايشان خزيدند و سكوت سنگينى بر شهر خيمه زد. غبار مرگ بر شهر نشسته بود و مسلم عليه السلام، تك و تنها ماند و بى هدف در كوچه هاى شهر به راه افتاد و نمى دانست كجا برود.(1) شايد پرسيده شود مسلم عليه السلام ياران راستين و فداييان حقيقى نيز داشت؛ چرا به خانه آنان نرفت؟ پاسخ روشن است. مسلم عليه السلام بيم آن داشت كه خانه هر كدام از شيعيان واقعى و انقلابيون راستين برود، او نيز به سرنوشت هانى دچار گردد.

آشيانه دوستى

مسلم عليه السلام در مدت اقامت خود در كوفه، دو پناهگاه عوض كرده بود؛ ابتدا در خانه مختار اقامت گزيد و پس از آن در خانه هانى بن عروه و اينك بى هدف در كوچه هاى محله كِنْده گام برمى داشت تا آنكه خسته و تشنه شد. به ديوار خانه اى تكيه كرد كه از آن بوى على عليه السلام به مشام مى رسيد. زنى به نام طوعه در آستانه درب خانه اش ايستاده بود و آمدن پسرش بلال را انتظار مى كشيد.


1- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 371؛ الفتوح، ج 5، ص 88؛ الارشاد، ج 2، ص 53

ص: 63

او نيز تا ساعاتى پيش، براى حمايت از مسلم بن عقيل عليه السلام به سپاه او پيوسته بود و مادرش با شنيدن شايعات حمله لشكر شام، دل نگران شده و جلوى در خانه چشم به راه او بود.

مسلم عليه السلام به طوعه سلام كرد و از او ظرفى آب خواست. طوعه رفت و با كاسه اى آب برگشت و آب را به مسلم عليه السلام داد. مسلم عليه السلام آب را نوشيد و براى رفع خستگى از پياده روى زياد، همان جا نشست.

طوعه، ظرف آب را به داخل برد و بازگشت و ديد هنوز او نشسته است. به او گفت: «آيا آب نخوردى [پس چرا هنوز نشسته اى؟]». فرمود: «آرى خوردم». طوعه گفت: «پس برخيز و نزد زن و بچه ات برو!» مسلم عليه السلام سر به زير انداخت و هيچ نگفت.

بار ديگر طوعه سخنش را تكرار كرد و جوابى نشنيد.

براى بار سوم گفت:

سبحان اللَّه! برخيز بنده خدا! خدا به تو سلامتى دهد. نزد زن و بچه ات برو! نشستن تو اينجا صلاح نيست. راضى نيستم كنار خانه من بنشينى.

مسلم عليه السلام برخاست و گفت:

اى زن! من در اين شهر، خانه و خويشى ندارم. آيا مى توانى به من احسان بنمايى؟ شايد بتوانم روزى پاداش اين لطف تو را بدهم.

ص: 64

طوعه پرسيد: «اى بنده خدا! من چه كمكى مى توانم به تو بكنم؟» فرمود: «من مسلم بن عقيل عليه السلام هستم. اين مردم، مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند و مرا آواره نموده اند».

طوعه كه از دوستداران اميرالمؤمنين عليه السلام بود، با شنيدن نام مسلم عليه السلام دلش لرزيد و با آهنگى حزن آلود پرسيد: «تو مسلم بن عقيل عليه السلام هستى؟» مسلم عليه السلام سر تكان داد و گفت: «آرى». طوعه خوشحال از اينكه سفير امام به او پناه آورده است، با اشتياق گفت: «داخل شو!» او وارد خانه شد و طوعه با شتاب، فرشى آورد و اتاقى را برايش فرش نمود و به مرتب كردن اتاق پرداخت. سپس سراسيمه و خوشحال به مطبخ خانه رفت و سريع شام آماده نمود و به اطاق آورد و پيش روى او گذاشت، اما مسلم عليه السلام غرق در انديشه هاى خود بود و شام نخورد.

اندگى گذشت و بلال، پسر طوعه به خانه بازگشت و وضع خانه را گونه اى ديگر ديد. رفت و آمد زياد طوعه به اتاق مسلم عليه السلام، تعجب بلال را برانگيخت. از مادرش پرسيد: «چه شده! در اين اتاق چه خبر است كه اين قدر بدان جا مى روى و بيرون مى آيى؟»

طوعه با بى ميلى پاسخ داد: «از اين پرسش درگذر! سر بر كار خويش گير پسر جان!» بلال اصرار كرد و گفت: «به خدا بايد به من بگويى»، اما باز هم طوعه از

ص: 65

پاسخ كناره گرفت.

بلال دست بردار نبود و هر آن كنجكاوى اش بيش تر مى شد. طوعه كه ديد راهى جز پاسخ دادن به او ندارد گفت: «فرزندم! [به تو مى گويم، اما] مبادا كسى را از آن باخبر سازى!» بلال قول داد كه از موضوع با كسى سخنى نگويد.

طوعه او را سوگندها داد و بلال نيز قسم ياد كرد كه راز را پوشيده دارد. طوعه جريان را بازگو نمود و بلال آرام گرفت و دم فروبست و به بستر خود رفت و خوابيد. (1)

جست وجوى خانه به خانه براى دست گيرى مسلم عليه السلام

موقعيت عبيداللَّه در اجراى نقشه ننگين و شومش، به او اعتماد به نفس زيادى داد. او تصميم گرفت از فضاى وحشتى كه در كوفه حاكم كرده بود، سود ببرد و هر چه زودتر براى دست گيرى سفير امام كه با طناب پوسيده مردم كوفه در چاه رفته بود، اقدام نمايد.

اما همچنان در دل عبيداللَّه، ترس بود. او آگاه شد كه مسلم عليه السلام به همراه پانصد تن از انقلابيون كوفه براى اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد رفته است. به اين دليل وقتى كه سر و صداى مردم خوابيد و همگى متفرق شدند،


1- الارشاد، ج 2، ص 55؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 372

ص: 66

دستور داد سربازان به بام مسجد بروند و ببينند در مسجد چه خبر است. تعدادى سرباز بالاى مسجد رفتند و چند دسته هاى نى را آتش زده و در صحن مسجد انداختند.

تعدادى ديگر، چراغ هايى را سر طناب بسته و آنها را آرام آرام از سقف داخل مسجد نمودند تا اگر ياران مسلم عليه السلام در تاريكى هاى زواياى مسجد پنهان شده اند، ديده شوند. آنان هيچ كس را در مسجد نيافتند. به عبيداللَّه اطلاع دادند كه هيچ كس در مسجد نيست. او تصميم گرفت به مسجد برود و دوباره نماز مغرب و عشا را برپا دارد و تير خلاص را بزند. وى را از درب سدّه كه اختفا و امنيت بيش ترى داشت وارد مسجد كردند. او دستور داد در شهر جار بزنند:

همگان بايستى نماز مغرب و عشاى امشب را در مسجد بخوانند و هر كس نيايد، خونش بر گردن خودش است.

مردم كه تازه به خانه هاى خود رفته بودند، شتاب زده تجهيزات نظامى خود را باز كرده و زره ها را از تن بيرون آوردند و عبا بر دوش گرفته و براى اقامه نماز به مسجد آمدند. جمعيت زيادى در مسجد جمع شد. پس از نماز، عبيداللَّه بر منبر نشست و سخن را با ناسزا به مسلم بن عقيل عليه السلام آغاز كرد.

او گفت: «اى مردم! ديديد كه پسر نادان و بى خرد

ص: 67

عقيل چه كرد و چگونه بين مردم اختلاف و تفرقه انداخت». او در سخن رانى خود هرگز مردم كوفه را مؤاخذه نكرد و اصلًا به روى خود نياورد اين نمازگزارانى كه در مسجد پاى سخنان او نشسته اند، همان كسانى هستند كه چند لحظه پيش برايش شمشير از رو بسته بودند. او قصد داشت به نحوى مردم را طرفدار خود و مخالف با مسلم بن عقيل عليه السلام معرفى نمايد تا بتواند از هم يارى آنان سود جويد.

او وقتى ترس و دلهره مردم را از چشمانشان خواند، اندكى خشونت در لحن خود ريخت و با گردن فرازى بيش ترى گفت:

كسى كه مسلم عليه السلام در خانه اش پيدا شود، از پيمان من بيرون است و هر كس او را نزد ما بياورد، خون بهاى او را به وى جايزه خواهم داد. اى بندگان خدا! تقوا پيشه كنيد و فرمان بردار باشيد و با دست خود، خويشتن را در معرض هلاكت قرار ندهيد. (1)

فاش شدن آخرين پناهگاه مسلم عليه السلام

انتشار خبر جايزه دست گيرى مسلم بن عقيل عليه السلام، بسيارى از مردم كوفه را به تكاپوى شگرفى انداخت، اما كسى نمى دانست مسلم عليه السلام در كجا به سر مى برد، جز دو


1- الارشاد، ج 2، ص 56؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 373

ص: 68

نفر؛ طوعه و پسرش بلال.

سحرگاه شبى كه مسلم عليه السلام به خانه طوعه آمده بود، بلال از خانه خارج شد و به سراغ دوستش عبدالرحمن، پسر محمد بن اشعث رفت و به او اطلاع داد كه مسلم عليه السلام در منزل آنان به سر مى برد. عبدالرحمن نيز بى درنگ به قصر آمد و جريان را به پدرش كه در حضور عبيداللَّه بود گزارش نمود. او ديد پدرش كنار عبيداللَّه نشسته است.

رفت و در گوش او آنچه را شنيده بود، گفت. محمد بن اشعث نيز خبر را به اطلاع عبيداللَّه رساند. عبيداللَّه با چوبى كه در دستش بود، به پهلوى محمد بن اشعث فرو كرد و گفت: «برخيز! برخيز و همين الان او را نزد من بياور». سپس به پيك دربار خود گفت:

به سرعت نزد عمرو بن حريث كه در مسجد مستقر است برو و بگو شصت يا هفتاد سرباز را با محمد بن اشعث همراه سازد كه همگى از قبيله قيس باشند. (1)


1- الارشاد، ج 2، ص 56؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 373

ص: 69

7

شهادت مسلم بن عقيل عليه السلام

سحرگاه نبرد

مسلم عليه السلام در خانه طوعه بر سجاده مناجات خويش نشسته بود و تعقيبات نماز صبح خود را به جاى مى آورد. صداى شيهه اسبان و سر و صداى سربازان عبيداللَّه كه خانه را محاصره كرده بودند، توجه او را جلب نمود. سريع از جاى خود برخاست و لباس رزم پوشيد.

طوعه، سراسيمه نزد او آمد. مسلم عليه السلام با قلبى مالامال از آرامش به او فرمود:

اى طوعه! تو با لطفى كه در حق من نمودى، از شفاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله بهره مند گشتى. دوش در خواب عمويم، على عليه السلام را ديدم. آغوش به رويم گشوده بود و فرمود: فردا مهمان ما خواهى بود. (1)اشك، مجال از طوعه ستانده بود و با حسرت، مهمان


1- كامل بهائى، ج 2، ص 275؛ نفس المهموم، ص 108

ص: 70

يك شبه خود را تماشا مى كرد. مسلم عليه السلام، تيغ از ميان كشيد و از اتاق بيرون آمد. چند تن از سربازان به داخل خانه هجوم آوردند. مسلم عليه السلام به آنان حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند. سربازان براى بيرون كشيدن او، بالاى ديوارها و بام هاى خانه هاى اطراف رفتند و دسته هاى نى را آتش زده و بر سر و روى مسلم عليه السلام انداختند و سنگ بارانش نمودند. مسلم عليه السلام با ديدن ناجوان مردى آنان گفت:

آيا اين همه تلاش براى كشتن پسر عقيل است؟

اى نفس! بيرون برو به سوى مرگى كه از آن گريزى نيست.

سپس از خانه خارج شد و شروع به جنگ با دشمن نمود. (1)جنگ، به كوچه هاى كوفه كشيده شد. مسلم عليه السلام با تمام توان مى جنگيد. پس از ساعتى جنگ، تعداد زيادى از سربازان محمد بن اشعث به هلاكت رسيدند و او پيكى را براى درخواست نيروى كمكى به قصر فرستاد. عبيداللَّه كه از چگونگى نبرد مسلم عليه السلام اطلاعى نداشت، با تعجب پاسخ فرستاد: «مگر من شما را به جنگ بيش از يك نفر فرستاده ام كه اين گونه افراد تو تار و مار شده اند؟» محمد بن اشعث به پيك خود گفت به


1- مقاتل الطالبيين، ص 69؛ نفس المهموم، ص 108

ص: 71

امير خبر برساند:

تو خيال مى كنى مرا به جنگ يك بقّال از بقّال هاى كوفه فرستاده اى يا به جنگ يك فروشنده دوره گرد از حيره؟ مگر نمى دانى تو مرا به نبرد با شيرى نر، گسيل داشته اى و شمشيرى برنده كه در دست پهلوانى سترگ از برترين خاندان است! (1) و تعدادى نيروى كمكى براى او فرستاد.

محمد بن اشعث كه مى ديد نمى تواند با جنگ رويارو، او را از پاى درآورد، دوباره دستور داد عده اى بالاى بام ها رفته و دسته هاى نى را آتش زده و بر سر او بيندازند.

عده اى نيز از بالا به او سنگ پرتاب مى كردند. پس از ساعتى ديگر نبرد، مسلم عليه السلام خسته و تشنه شد و به ديوارى تكيه كرد. محمد بن اشعث، با ديدن خستگى او از فرصت استفاده كرد و گفت: «تو در امانى. خود را به كشتن مده!» مسلم عليه السلام گفت: «به راستى؟» گفت: «آرى».

تعدادى ديگر نيز تأييد كردند.

سربازان به اشاره فرمانده خود، از فرصت استفاده نموده و شمشير را از دستش گرفتند. سپس مركبى آورده و او را دست بسته سوار بر آن كردند. (2)


1- مثير الأحزان، ص 26؛ الفتوح، ج 5، ص 93؛ مقتل الحسين للخوارزمى، ج 1، ص 209
2- الارشاد، ج 2، ص 59؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 375

ص: 72

مسلم عليه السلام در قصر عبيداللَّه

مسلم عليه السلام، خسته و زخمى از جنگى نابرابر، به قصر عبيداللَّه آورده شد. جنگ طاقت فرساى او، سبب تشنگى زيادش شده بود. كنار درب ورودى قصر، خمره آب سردى نهاده بودند. مسلم عليه السلام نگاهى به آب كرد و فرمود:

«مقدارى آب به من بدهيد».

عمرو بن حريث، به غلام خود اشاره كرد ظرف آبى به او بدهد. غلام كاسه اى آب پر كرد و به دست مسلم عليه السلام داد.

در جريان جنگ شمشيرى به دهان مسلم عليه السلام خورده بود كه لبش را دريده و دندان هاى پيشين اش را خرد كرده بود. مسلم عليه السلام كاسه آب را بر لبان خود گذاشت كه بياشامد، اما ظرف آب پر از خون شد و آب نجس گرديد و نتوانست آن را بنوشد. او آب را بر زمين ريخت و فرمود: «خدا را شكر! اگر اين آب روزى من بود، از آن مى خوردم، [اما گويا قسمت است تشنه باشم]».

اندكى بعد، دربان قصر بيرون آمد و اجازه ورود داد.

عمرو بن حريث، مسلم بن عمرو باهلى، كثير بن شهاب و عمارة بن ابى معيط، به راه افتادند و مسلم عليه السلام را وارد قصر كردند.(1)


1- الارشاد، ج 2، ص 60؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 375؛ الامامة والسياسة، ج 2، ص 5

ص: 73

ابتدا محمد بن اشعث وارد شد و به امير سلام كرد و گفت كه به مسلم عليه السلام امان داده و او را به قصر آورده است.

عبيداللَّه كه بر تخت خود لميده بود، سر او فرياد كشيد:

به تو چه مربوط است كه به كسى امان بدهى؟ تو را نفرستادم كه به او امان دهى. تو را روانه كردم كه او را نزد من بياورى!

ابن اشعث، سر پايين انداخت و ساكت شد. ديگران، مسلم عليه السلام را جلو راندند و با ديدن غضب عبيداللَّه به او گفتند به امير سلام دهد، اما مسلم عليه السلام هيچ نگفت.

يكى از حاضران به او گفت: «چرا به امير سلام نمى گويى؟» پاسخ داد:

اگر امير [اين قدر جفاپيشه است كه] كمر به قتل من بسته، ديگر چه سلامى؟ اما اگر هم مى خواهد از خون من بگذرد كه سلام بر او بسيار خواهد بود.

عبيداللَّه غُرّيد و گفت: «به جان خويش سوگند كه تو را خواهم كشت». مسلم عليه السلام نيز بدون هيچ گونه ترس و زارى، با آرامشى شگرف گفت: «پس من آماده وصيت هستم». امير پذيرفت كه او وصيت بنمايد.

مسلم عليه السلام نگاهى به حاضران در كاخ انداخت و عمر بن سعد را در گوشه اى ديد. به او فرمود: «اى عمر! ما با هم رابطه خويشاوندى داريم. من مى خواهم با تو وصيتى

ص: 74

محرمانه بنمايم كه بايد آن را پوشيده دارى». عمر سعد احساس خطر كرد و ترسيد كه سابقه اش در نزد امير مخدوش شود. از اين رو، از شنيدن وصيت او سرباز زد و به كنارى رفت و نشست. عبيداللَّه با چهره اى حق به جانب و لحنى ترحم آميز به عمر سعد گفت: «چرا از پذيرفتن و عمل نمودن به وصيت پسر عمويت كناره مى گيرى؟» او برخاست و نزد مسلم عليه السلام رفت.

مسلم او را به كنارى كشيد تا به او وصيت كند، اما عبيداللَّه هر دوى آنها را زير نظر داشت. مسلم عليه السلام گفت:

[اى عمر سعد!] من قرضى هفتصد درهمى دارم.

شمشير و زره مرا بفروش و آن را بپرداز. [وصيت دوم من اين است كه پس از كشته شدنم]، بدن مرا از عبيداللَّه بگير و به خاك بسپار و ديگر اينكه كسى را نزد حسين بن على عليه السلام بفرست و او را از آمدن به اين شهر باز دار؛ زيرا من به او نامه نوشته ام كه مردم كوفه در پشتيبانى از او آماده اند. فكر مى كنم او هم اكنون در راه آمدن به كوفه باشد.

عمر سعد براى اينكه چهره اش نزد عبيداللَّه خدشه دار نشود، بى درنگ گفت: «اى امير! مى دانى او به من چه وصيت مى كند ...» و تمام اسرار و وصيت هاى مسلم عليه السلام را فاش ساخت.

مسلم عليه السلام هرگز نمى پنداشت كه عمر سعد تا اين

ص: 75

اندازه خائن و دست نشانده باشد. او فكر مى كرد عمر سعد حداقل رابطه خويش و قومى را حفظ مى كند.

عبيداللَّه كنايه آميزانه به عمر گفت:

كسى كه به او اعتماد شده، نبايد خيانت كند. البته گاه به خائنان نيز اعتماد مى شود، اما آنچه او در مورد دارايى ها و قرض هايش گفته، تو بنابر وصيت او هر چه مى خواهى مى توانى انجام دهى و اختيار دارى و اما در مورد حسين عليه السلام [بايد بگويم] اگر او قصد [حكومت و رياست و جان] ما را نداشته باشد، ما نيز كارى به او نخواهيم داشت، ولى اگر چنين خيالى داشته باشد، هرگز از او نخواهيم گذشت و نيز در مورد جسد مسلم عليه السلام، [بايستى بگويم] هيچ شفاعتى از كسى پذيرفته نيست. من او را خواهم كشت و هر چه بخواهم با مرده او خواهم كرد. (1)

مناظره مسلم عليه السلام با عبيداللَّه

پس از وصيت مسلم عليه السلام، مناظره اى بين او و عبيداللَّه درگرفت. در ابتدا او رو كرد به مسلم عليه السلام و گفت:

اى پسر عقيل! اين مردم در كنار هم زندگى مى كردند و اختلافى بينشان نبود، اما تو در ميان آنها پراكندگى


1- الارشاد، ج 2، ص 61؛ مقاتل الطالبيين، ص 70؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 376

ص: 76

و دودستگى ايجاد كردى و آنان را به جان هم انداختى.

مسلم عليه السلام پاسخ داد:

من هرگز براى ايجاد تفرقه بدين جا نيامده ام، بلكه وقتى مردم اين شهر ديدند پدر تو، خوبان اين شهر را كشت و خون ها بريخت و همانند رفتار پادشاهان ستم گر و كافر با آنان رفتار كرد، من مأموريت يافتم به سوى اين مردم بيايم و آنان را به پيروى از كتاب خدا دعوت كنم.

عبيداللَّه، زيرچشمى نگاهى به حاضران انداخت و ديد تأييد سخنان نماينده امام در سيمايشان ديده مى شود. ترسيد سخنان او در دل آنها اثر كند و نقشه هاى او را نقش بر آب سازد. بدين منظور به مسلم عليه السلام تهمت زد و گفت:

تو را چه به اين كارها؟ چرا آن روزگارى كه در مدينه شراب مى نوشيدى، به فكر اين نبودى كه مردم را به پيروى از كلام خدا فرا بخوانى؟

مسلم عليه السلام در چشمان او نگريست و فرمود:

من شراب مى خورده ام؟! خود و خداى خود مى دانى كه دروغ مى گويى و ياوه مى بافى. من هرگز چنين نكرده ام، بلكه تو بيش تر به خوردن شراب متهم هستى. شايسته تر به اين كار كسى است كه چون سگ،

ص: 77

زبان به خون مسلمانان تر مى كند و ريختن خون مردم بى گناه را حلال مى انگارد.(1)

شهادت مسلم عليه السلام

عبيداللَّه دانست كه هر قدر بحث با او را ادامه دهد، به رسوايى خود و يزيديان بيش تر دامن زده است. بدين جهت بدون اينكه اجازه دهد مسلم عليه السلام سخن ديگرى بگويد، پس از دشنام دادن بسيار، دستور داد او را به قتل برسانند.

او براى اين كار، بكير بن حمران را انتخاب نمود؛ زيرا در ماجراى جنگ مسلم عليه السلام با افراد عبيداللَّه، بكير ضربه اى از مسلم عليه السلام خورده بود و كينه بيش ترى از او به دل داشت. عبيداللَّه نيز او را به همين دليل انتخاب كرد تا در كشتن او رحم و عطوفت كمترى از خود نشان دهد.

بكير را فراخواند و به او گفت: «او را بالاى قصر ببر و خود تو [كه از او ضربه اى خورده اى]، گردن او را بزن».(2) بكير، با دلى آكنده از كينه، مسلم عليه السلام را بالاى بام قصر برد. مردم، پايين دارالاماره جمع شده بودند و بالا را مى نگريستند. بكير، ابتدا مسلم عليه السلام، را به مردم نشان داد.


1- همان
2- الارشاد، ج 2، ص 64؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 378؛ اللهوف، ص 58. در الارشاد و اللهوف نام او «بكر» ذكر شده است

ص: 78

مسلم عليه السلام، پيوسته ذكر خدا مى گفت و استغفار مى كرد و مى گفت:

بار پرورگارا! خود ميان ما و مردمى كه فريبمان دادند و به ما نيرنگ زدند و دست از يارى ما كشيدند داورى كن.

بكير او را گردن زد و ابتدا سر و سپس بدنش را به پايين دارالاماره در ميان تجمع مردم انداخت (1) و كبوتر جانش از قفس خسته تن تا بر دوست به پرواز در آمد.

بكير در حالى كه خون از شمشيرش مى چكيد، نزد عبيداللَّه آمد. امير از او پرسيد: «مسلم عليه السلام در واپسين لحظه چيزى نگفت؟» بكير پاسخ داد:

هنگامى كه او را بالا مى بردم، ذكر خدا مى گفت.

وقتى خواستم گردنش را بزنم، به او گفتم: نزديك تر بيا! سپاس خدا را كه مرا به گرفتن انتقام خود از تو موفق نمود. سپس شمشيرم را بالا بردم و ضربه محكمى به او زدم. شمشير من به كتفش خورد، ولى چندان كارى نشد. او بر زمين افتاد. دوباره او را بلند كردم تا ضربه ديگرى به او بزنم كه به من گفت: اى بيچاره! من به تو يك ضربه زده بودم كه تو آن را به من وارد ساختى و براى قصاص انتقام خود را ستاندى [آيا چيز ديگرى هم هست كه مى خواهى به خاطر آن


1- الارشاد، ج 2، ص 65؛ مروج الذهب، ج 3، ص 69

ص: 79

ضربه اى ديگر به من بزنى؟]، اما من توجه نكردم و گردنش را زدم.

عبيداللَّه در انديشه فرو رفت و گفت: «عجب! هنگام مرگ نيز سرفرازى»(1) .

اين حادثه در روز چهارشنبه، برابر با نهم ذى الحجه سال شصت هجرى روى داد.(2)

آگاهى يافتن امام از شهادت مسلم عليه السلام

امام حسين عليه السلام در منزل گاه «ذَرود» به سر مى برد كه ديد مردى از جانب عراق مى آيد، اما او با ديدن كاروان امام حسين عليه السلام راه خود را كج كرد تا امام او را نبيند. امام توقف نمود و به عبداللَّه بن سليم و مذرى بن مشعل كه هر دو كوفى بودند، فرمود تا نزد او بروند و از او در مورد رويدادهاى كوفه بپرسند. آن دو به سوى او تاختند و به او رسيدند و سلام كردند. از او پرسيدند: نامش چيست و از كدام قبيله است؟ مرد كوفى پاسخ داد: نامش بكير بن مثعبة و از قبيله اسد است. آن دو گفتند: «ما نيز از قبيله اسد هستيم». سپس به او گفتند: «از رويدادهاى شهرى كه از آن بيرون مى آيى (كوفه) به ما خبر ده». مرد كوفى گفت:


1- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 274؛ نفس المهموم، ص 118؛ مروج الذهب، ج 3، ص 70
2- الارشاد، ج 2، ص 67؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 158؛ اعيان الشيعة، ج 1، ص 593

ص: 80

«در كوفه بودم كه ديدم مسلم بن عقيل عليه السلام و هانى بن عروه را كشته اند و آنها را با پايشان در كوچه و بازار مى كشند».

مرد كوفى خداحافظى كرد و رفت و آن دو رفتند تا در منزل گاه «ثعلبية» به امام رسيدند.

خدمت امام رسيدند و سلام كردند. امام سلامشان را پاسخ گفت. گفتند: «خداوند شما را رحمت كند! خبرى داريم. آن را آشكارا بگوييم يا پنهانى؟» امام نگاهى به ياران خود كرد و فرمود: «در بين ما رازى نيست [و همگى محرم راز هم هستيم]». آنان گفتند: «آن سوار را كه ديديم، از قبيله ما و مردى راست گو بود. او به ما خبر داد مسلم بن عقيل عليه السلام را كشته اند و بدنش را در كوچه و بازار بر زمين كشيده اند». امام سرش را پايين انداخت و فرمود:

«انّا للَّه و انّا اليه راجعون» و چند بار كلمه استرجاع را بر زبان جارى ساخت.

آن دو گفتند: «شما را به خدا سوگند مى دهيم كه جان خود و خاندان خود را به خطر نياندازيد و از همين جا بازگرديد كه در كوفه هيچ يار و ياورى نداريد. ما [حتى] مى ترسيم آنان بر ضد شما باشند». (1)امام با شنيدن خبر شهادت پسر عموى با وفاى خود، مسلم بن عقيل عليه السلام، ابتدا برادران مسلم عليه السلام را فراخواند و به آنان فرمود كه خاندان عقيل با شهادت مسلم عليه السلام دِين


1- الاخبار الطوال، ص 246؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 397.

ص: 81

خود را نسبت به امام خويش ادا كردند و از آنان خواست كه بازگردند، اما برادران عقيل با چشمانى اشك بار عرض كردند: «به خدا سوگند كه هرگز باز نمى گرديم تا اينكه يا انتقام خويش را بستانيم و يا در راه تو به شهادت برسيم».

امام نگاهى مهربان به آنان نمود و فرمود: «پس از اينان، ديگر در زندگى لطفى نيست» و همگان دانستند امام قصد بازگشتن ندارد و سر رفتن به كوفه و ادامه قيام خود دارد. (1)


1- الارشاد، ج 2، ص 76؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 398

ص:82

ص: 83

8

حرم مطهر مسلم بن عقيل عليه السلام

دورنمايى از حرم حضرت مسلم عليه السلام

اشاره

حرم شريف حضرت مسلم عليه السلام، در قسمت شرقى مسجد كوفه واقع شده است. بالاى ضريح، گنبدى قرار دارد كه سطح بيرونى آن كاشى كارى شده است.

حرم حضرت مسلم عليه السلام چندين بار مرمت و بازسازى و توسعه پيدا كرده است كه عبارتند از:

عمارت اول

در سفرنامه ثيبور آمده از روى كتيبه اى كه بالاى مرقد مسلم بن عقيل عليه السلام و هانى بن عروه قرار داشته، فهميده مى شود محمد بن محمود رازى و ابوالمحاسن بن احمد شيرازى در سال 681 هجرى آن را بنا كرده اند.

در سال 1380 قمرى، صحن اطراف ضريح مسلم بن عقيل عليه السلام و قبر هانى بن عروه توسعه يافته و

ص: 84

رواق هايى در آن ساخته شد؛ به طورى كه هر دو مرقد را يك ديوار احاطه كرد.

همو آورده است سيّده عادله خاتون، دختر احمد پاشا ابن الحاج حسن پاشا و همسر سليمان پاشا، ديوارهاى مسجد كوفه در قسمت شمال غربى را از محل اموال خاص خودش بنا كرده است. در كتاب المراقد آمده شيخ طعمه كوفى، رئيس نگهبانان حرم، قطعه هاى ضريح ديگرى را كه متعلق به قبر حضرت مسلم عليه السلام بوده، نشان داده كه تاريخ ساخت آن، به سال 1055 هجرى باز مى گردد و آن طور كه در يكى از كناره هاى ضريح نوشته شده، زن بزرگوارى به نام امّ آغاخان، آن را ساخته و وقف كرده است.

عمارت دوم

در ربيع الاول سال 1232 هجرى، نوّاب حافظ محمد عبدالحى خان، حرم را تجديد بنا كرد. تاريخ تجديد بناى حرم در ضمن اشعارى كه بيت آخرش «هى باب حطة فادخلوها سجّداً» مى باشد، آمده است كه به حروف ابجد، 1232 (همان سال تجديد بنا) مى شود. مرحوم حكيم، دستور داد تا براى مرقد حضرت عباس عليه السلام و مسلم عليه السلام و قاسم بن موسى بن جعفر و مقام اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد كوفه، ضريح هايى ساخته شود.

ص: 85

عمارت سوم

در سال 1384 هجرى، حاج محمد رشاد مرزه، بناى مرقد و صحن را بازسازى كرد. در سال 1387 هجرى، حاج محمد حسين رفيع بهبهانى كويتى به دستور مرحوم حكيم، گنبد را طلاكارى كرد (1) كه هم اكنون نيز زيارت گاه عاشقان و شيفتگان شهيدان كربلاست.

زيارت نامه حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام

الحَمدُ لِلّهِ الْمَلِكِ الْحَقِّ الْمُبِينِ الْمُتصاغِرِ لِعَظَمَتِهِ جَبابِرةُ الطّاغِين المُعْتَرِفِ بِرُبُوبِيَّتِهِ جَمِيعُ اهلِ السَّماواتِ وَ الْارَضِينَ المُقِرِّ بِتَوحِيدِهِ سايِرُ الْخَلْقِ اجْمَعِينَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَيِّدِنَا الْانامِ وَ اهْلِ بَيْتِ الْكِرامِ صَلاةً تَقَرُّ بِها أَعْيُنُهُمْ وَيَرْغَمُ بِها انْفُ شانِئِهمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ اجمَعِينَ سَلامُ اللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ، وَ سَلامُ مَلائِكَتِهِ المُقَرَّبِينَ وَ أَنْبِيائِهِ الْمُرسَلِينَ وَ أَئِمَّتِه الْمُنْتَجَبِينَ وَ عِبادِهِ الصّالِحِينَ وَ جَمِيعِ الشُّهَدآءِ وَ الصِّدِّيقِينَ وَالزّاكِياتِ الطَّيِّباتِ فِيَما تَغْتَدِى وَ تَرُوحُ عَلَيْكَ يا مُسْلِمَ بْنَ عَقِيلِ بْنِ أَبِى طالِبٍ وَ رَحمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ أَشهَدُ أَنَّكَ أَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ جاهَدْتَ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ قُتِلْتَ عَلى مِنْهاجِ الْمُجاهِدِينَ فِى سَبِيلِهِ حَتّى لَقِيتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هُوَ عَنكَ راضٍ وَ أَشهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهدِ اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفسَكَ فِى نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ حَتّى آتاكَ


1- محمد حسين الحسينى الجلالى، مزارات اهل البيت و تاريخها، ص 56

ص: 86

الْيَقِينَ أَشهَدُ لَكَ بِالتَّسلِيمِ وَ الْوَفآءِ وَ النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِىِّ صلى الله عليه و آله الْمُرسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِيلِ الْعالِمِ وَ الوَصِىِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَمِ فَجَزاكَ اللَّهُ عَنْ رَسُولِهِ وَ عَنْ أَمِيرِالْمُؤمِنِينَ وَ عَنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَينِ أَفْضَلَ الْجَزآءِ بِما صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ وَ اعَنْتَ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ أَمَرَ بِقَتْلِكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنِ افْتَرى عَلَيْكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّكَ وَ اسْتَخَفَّ بِحُرمَتِكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ بايَعَكَ وَ غَشَّكَ وَ خَذَلَكَ وَ أَسلَمَكَ وَ مَنْ أَلَبَّ عَلَيْكَ وَ لَمْ يُعِنْكَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى جَعَلَ النّارَ مَثْواهُمْ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ أَشهَدُ أَنَّكَ قُتِلْتَ مَظْلوُماً وَ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ لَكُمْ ما وَعَدَكُمْ جِئْتُكَ زائِراً عارِفاً بِحَقِّكُمْ مُسَلِّماً لَكُمْ تابِعاً لِسُنَّتِكُمْ وَ نُصْرَتِى لَكُم مُعَدَّةٌ حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ فَمَعكُمْ مَعَكمْ لا مَعَ عَدُوِّكُم صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْكُم وَ عَلى أَرْواحِكُمْ وَ أَجْسادِكُمْ وَ شاهِدِكُمْ وَ غائِبِكُمْ وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ قَتَلَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُم بِالْأَيْدِى وَ الْأَلْسُنِ.

ستايش مخصوص پروردگار، مالك [روز جزا و] بر حق و روشن گر است كه گردن كشان سركش، در برابر بزرگى او كوچك و ناچيزند و تمام آفريدگان در آسمان ها و زمين، به ربوبيتش اعتراف دارند و همه مخلوقات به يكتايى اش اقرار دارند و درود خدا بر سرور تمامى بشر و بر خاندان بزرگوارش؛ درودى كه چشمانشان بدان روشن شود و بينى بدگويانشان بدان

ص: 87

به خاك ماليده شود. سلام خداى بلندمرتبه و سترگ و سلام فرشتگان مقرب و پيامبران فرستاده و پيشوايان برگزيده اش و بندگان نيك و همه شهدا و راست گويان و پاكيزكان و پاكان، بر تو اى مسلم بن عقيل بن ابى طالب!

شهادت مى دهم كه نماز بر پا داشتى و زكات دادى و امر به معروف و نهى از منكر نمودى و در راه خدا جهاد راستين كردى و چون مجاهدان در راه خدا كشته شدى و خداوند بلندمرتبه ات را ديدار كردى؛ در حالى كه از تو خشنود بود. شهادت مى دهم كه به پيمان خدا پاى بند بودى و جان خود را در راه يارى حجت خدا و پسر حجت خدا هديه كردى تا اينكه به درجه يقين نائل آمدى. در مورد تو شهادت مى دهم به تسليم [در برابر خدا] و وفا و خيرخواهى براى جانشين رسول خدا و نوه برگزيده او كه راهنماى عالم و تبليغ كننده [دين] و مظلوم بود. پس خدا، پاداش نيكو تو را دهد در مورد آنچه براى پيامبر خدا، اميرالمؤمنين، حسن و حسين انجام دادى؛ بلكه بهترين پاداش را. خدا جايگاهت را نيكو گرداند و پروردگار لعنت كند كسى كه تو را كشت و او كه فرمان به كشتن تو داد. خداوند لعنت كند كسانى را كه به تو ظلم كردند و به تو تهمت زدند و حق تو را نشناختند و خوارت نمودند. خدا لعنت كند كسانى كه آنان را در اين راه يارى كردند و فريبت دادند و تو را خوار ساختند و تسليمت نمودند و خدا لعنت كند آنانى كه تو را شناختند، اما ياريت ننمودند. سپاس خدايى را كه آتش جهنم را جايگاه آنان كرد و

ص: 88

چه بد جايگاهى است.

شهادت مى دهم كه تو مظلوم كشته شدى و خدا به آنچه به شما وعده داده بود عمل كرد. براى زيارت تو آمده ام؛ در حالى كه حق شما را مى شناسم، تسليم شمايم و پيرو طريقه شمايم و يارى ام براى شما آماده است تا خداوند حكم كند كه او بهترين حكم كنندگان است. پس با شمايم؛ با شما، نه با دشمنتان.

درود خدا بر شما و بر ارواح شما و بدن هايتان و حاضر شما و غايب شما باد! خداوند بكشد آنان را كه با دست و زبان خود شما را كشتند!

پس از آن دو ركعت نماز در طرف سر به جا مى آورد و به ايشان هديه مى كند و مى گويد:

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ لا تَدَعْ لِى فِى هذَا الْمَكانِ الْمُكرَّمِ وَ الْمَشْهَدِ الْمُعَظَّمِ ذَنْباً إِلّا غَفَرْتَهُ وَ لا هَمّاً الّا فَرَّجْتَهُ وَ لا مَرَضاً الّا شَفَيْتَهُ وَ لا عَيْباً الّا سَتَرْتَهُ وَ لا رِزْقاً الّا بَسَطْتَهُ وَ لا خَوفاً الّا آمَنْتَهُ وَ لا شَمْلًا الّا جَمَعْتَهُ وَ لا غائِباً الّا حَفِظْتَهُ وَ أَدْنَيْتَهُ وَ لا حاجَةً مِنْ حَوائِجِ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ لَكَ فِيها رِضىً وَ لِىَ فِيها صَلاحٌ الّا قَضَيتَها يا أَرْحَمَ الرّاحِمِينَ.

پروردگارا بر محمد و خاندان او درود فرست و مرا در اين مكان گرامى و زيارت گاه بزرگ به خودم وامگذار؛ مگر اينكه همه گناهانم را بخشيده باشى و اندوهم را زدوده باشى و بيمارى ام را سلامتى داده باشى و عيبم را پوشانيده باشى و روزى ام را گسترش داده باشى و هراسم را ايمنى بخشيده باشى

ص: 89

و پراكندگى ام را گردآورى و شخص غائب را نگاهدارش باشى و ديدارش را نزديك كنى و نيازهاى دنيا و آخرتم را كه خشنودى تو و صلاح من در آن است، مرتفع ساخته باشى. اى مهربان ترين مهرورزان. (1)


1- مفاتيح الجنان، زيارت مسلم بن عقيل

ص:90

ص: 91

كتاب نامه

*. قرآن كريم.

*. نهج البلاغه (دشتى).

1. ابن اثير الجزرى، على بن محمد، الكامل فى التاريخ، بيروت، دار الكتاب العربية، چاپ دوم، 1387 ه. ق.

2. ابن اعثم الكوفى، احمد، الفتوح، حيدر آباد هند، دائرة المعارف العثمانية، چاپ اول، 1391 ه. ق.

3. ابن سعد، محمد، الحسين عليه السلام، بيروت، مؤسسه آل البيت لإحياء التراث، چاپ اول، 1415 ه. ق.

4. ابن شهر آشوب السروى المازندرانى، محمد بن على، مناقب آل ابى طالب عليهم السلام، بى جا، انتشارات ذوى القربى، چاپ اول، 1421 ه. ق.

5. ابن طاووس، على بن موسى، اللهوف على قتلى الطفوف، تهران، انتشارات جهان، بى تا.

6. ابن عنبة الحسنى، احمد بن على، عمدة الطالب فى أنساب آل ابى طالب عليهم السلام، قم، انتشارات الرضى، چاپ دوّم، 1961 م.

ص: 92

7. ابن قتيبه الدينورى، عبداللَّه بن مسلم، الامامة و السياسة، بى جا، مؤسسة الحلبى و شركاء، بى تا.

8. ابن قتيبه الدينورى، عبداللَّه بن مسلم، المعارف، مصر، مطبعةالاسلاميه الأزهر، چاپ اول، 1934 م.

9. ابن نما الحلى، جعفر بن محمد، مثير الاحزان، تهران، دار الخلافة، چاپ سنگى، 1318 ه. ق.

10. الاصبهانى، على بن الحسين، مقاتل الطالبيين، نجف، المطبعة الحيدرية، چاپ دوم، 1965 م.

11. الامين العاملى، السيد محسن، اعيان الشيعة، دمشق، بى نا، 1356 ه. ق.

12. البلاذرى، احمد بن يحيى، جمل من أنساب الاشراف، بيروت، دارالفكر، چاپ اول، 1417 ه. ق.

13. البيهقى، على بن ابى القاسم، لباب الأنساب، قم، مكتبة آيت اللَّه المرعشى النجفى، چاپ اول، 1410 ه. ق.

14. الحسينى الجلالى، محمد حسين، مزارات اهل البيت و تاريخها، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، چاپ سوم، 1415 ه. ق.

15. الحموى الرومى، ياقوت بن عبداللَّه، معجم البلدان، بيروت، دار صادر، 1399 ه. ق.

سفير سعادت ؛ ؛ ص92

. الدينورى، احمد بن داود، الأخبار الطّوال، مصر، مطبعة السعادة، چاپ اول، 1330 ه. ق.

17. السيوطى، جلال الدين، تاريخ الخلفاء، بيروت، دارالقلم، چاپ

ص: 93

اول، 1406 ه. ق.

18. الشيخ المفيد، محمد بن محمد، الارشاد، تهران، انتشارات علميه الاسلامية، بى تا.

19. الطبرى، احمد بن عبداللَّه، ذخائر العقبى، قاهرة، مكتبة القدسى، 1356 ه. ق.

20. الطبرى، الحسن بن على، كامل بهائى، بى جا، مكتبة المرتضويه، بى تا.

21. الطبرى، محمد بن جرير، تاريخ الطبرى، مصر، دارالمعارف، چاپ دوم، بى تا.

22. العبيدلى، محمد بن ابى جعفر، تهذيب الأنساب و نهاية الأعقاب، قم، مكتبة آيت اللَّه المرعشى النجفى، چاپ اول، 1413 ه. ق.

23. القمى، الشيخ عباس، الكنى و الألقاب، تهران، انتشارات كتابخانه صدر، چاپ پنجم، 1368 ه. ش.

24. القمى، الشيخ عباس، نفس المهموم، قم، منشورات مكتبة بصيرتى، بى تا.

25. الليثى العصفرى، خليفة بن خياط، تاريخ خليفة بن خياط، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ه. ق.

26. المامقانى، الشيخ عبد اللَّه، تنقيح المقال، نجف، مكتبة المرتضوية، 1352 ه. ق.

27. المجلسى، محمدباقر، بحارالأنوار، بيروت، مؤسسة الرسالة، چاپ اول، 1403 ه. ق.

ص: 94

28. المسعودى، على بن الحسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ چهارم، 1370 ه. ش.

29. المكى الخوارزمى، الموفق بن احمد، مقتل الحسين عليه السلام، قم، مكتبة المفيد، بى تا.

30. الموسوى الزنجانى، وسيلة الدارين فى انصار الحسين عليه السلام، بيروت، مؤسسة الاعلمى، چاپ اول، 1395 ه. ق.

31. الموسوى المقرم، عبدالرزاق، الشهيد مسلم بن عقيل عليه السلام، بيروت، دار الفردوس، چاپ اول، 1408 ه. ق.

32. الموسوى المقرم، عبدالرزاق، مقتل الحسين عليه السلام المقرم، قم، مكتبة بصيرتى، چاپ پنجم، 1394 ه. ق.

33. النويرى، احمد بن عبدالوهاب، نهاية الارب فى فنون الادب، قاهرة، مكتبة العربية، 1395 ه. ق.

34. الواقدى، محمد بن عمر، فتوح الشام، اسكندرية، دار ابن خلدون، بى تا.

35. اليعقوبى، احمد بن ابى يعقوب، تاريخ اليعقوبى، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، بى تا.

36. بحرالعلوم، محمد تقى، مقتل الحسين عليه السلام، بيروت، دار الزهراء، چاپ دوم، 1405 ه. ق.

37. خواندامير، تاريخ حبيب السّير، تهران، كتاب فروشى خيام، چاپ دوم، 1353 ه. ش.

38. سبط بن الجوزى، يوسف بن عبد الرحمان، تذكرة الخواص، تهران، مكتبة نينوى الحديثه، بى چا، بى تا.

ص: 95

39. عابدين، محمد على، مبعوث الحسين عليه السلام، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1408 ه. ق.

40. كمره اى، ميرزا خليل، مسلم بن عقيل عليه السلام، تهران، كتابخانه سقراط، چاپ اول، 1328 [؟].

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109